chapter24

209 36 9
                                    

امیلیا*

" اقای باون ، من شما رو درک میکنم . شما الان خیلی عصبانی هستین و متوجه تصمیماتون نیستین ... لطفا با واقع بین باشین و این مساله رو با پاپ اعضم در میون نزارین ... این کار کل مردم رو خبردار میکنه. "

صدای هری که داشت پدرم رو قانع میکرد از اتاق چند متر اونطرف تر میومد . در این وضعیت که پدرم عصبانیه ، مطمعنا حرف منو مادرم چیزی رو بهش نمیفهمونه .

" تو دختر داری ؟ "

صدای بلند پدرم از دفترش شنیده شد و باعث شد مادرم آه بکشه .

" چی ؟! "

و بعد صدای هری .

" ازت سوال پرسیدم ... تو دختر داری ؟ "

و صدای خشمگین پدرم و بعد صدای کوبیده شدن یه چیز به میز که میشه حدس زد پدرم مشتش رو کوبید رو میز.

" نه . "

و جواب کوتاه هری .

" اصلا ... خدمتکارا کجا بودن ؟"

آروم از مادرم سوالی که چند دقیقه ست ذهنم رو مشقول کرده رو پرسیدم .

" پس نمیتونی درک کنی من چه حسی دارم ، دختری که تا به این سن یک انسان پاک و مذهبی بود امروز بزرگ ترین گناه اش رو انجام داد، اون از مسیح روی گردوند و پیش شیطان رفت و طبق قانون مسیح هم مجازات میشه . "

پدرم داد زد و بعد این صدا فک نکنم باید منتظر جوابی از مادرم باشم .

" خدمتکارا ؟! خدمتکارا همه به طرز مشکوکی بیرون خونه بودن ! و این یعنی اون به تنهایی این کارا نکرده ! حتما یکی کمکش کرده ! و کی به اون نزدیک تره جز ...تو ! از کجا معلوم تو بهش کمک نکردی ؟ از کجا معلوم تو اون مرد رو نشناسی ؟"

مادرم با صدای بلند گفت و باعث شد هری و پدرم از دفتر بیان بیرون . چی ؟ !

" منظورت چیه ؟ من ؟ حالا من مقصرم ؟! واقعا خجالت آوره . اون فاجعه رو به تنهایی به بار آورده.. نمیدونم چطوری ، ولی در هر صورت من توی این گناهش نقشی نداشتم . یک بارم که شده قبول کن دختر نازپروردت اشتباه کرده ! "

برای اولین بار به مادرم پریدم و حالا مادرم از عصبانیت چشاش گرد و لباش جمع شده بود .

هر وقت دیگه ای بود احساس گناه میکردم ولی دیگه خسته شدم از اینکه خودمو فدای مشکلات بقیه کنم و این باعث بشه بین من و هری مرز یا ناراحتی پیش بیاد.

"میشه بیرون منتظرت بمونم ؟ "

رو به هری کردم و اگه یک دقیقه دیگه اینجا بمونم معلوم نیست دیگه به چی متهم میشم .

" حتما . "

هری گفت و سرشو تکون داد .

با هر قدم سمت در خروجی سالن میرفتم و از کسایی که مثلا مادرو پدرم هستن -ولی الان دخترشون رو تو اتاق زندانی کردن و براشون مهم نیس تو چه حالیه - دور می شدم .

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now