chapter32

222 33 22
                                    

راوی*

زین با این تفکر که تمام درها به روش بسته شده خودش رو توی زندان درونش حبس کرده .
از نزدیک شدن به دیگران پرهیز میکنه تا نه به اون ها آسیب بزنه و البته نه به خودش !

ولی اون نمیتونه با نشستن و فکر کردن خودش رو راضی کنه . اون به چیزی یا کسی نیاز داره که باهاش حرف ها و حس هاش رو بیان کنه !

پس قلم رو به دستش میگیره و با کشیدن خط های ساده به روی بوم شروع میکنه .

خط ها کشیده میشن و نقش های زیبایی به روی بوم ایجاد می شوند .

زین رنگ ها رو با هم ترکیب می کنه و با این کار به صورت بی جون دختر رنگ می بخشه!

با دقت به چهره دختر ذل زد . به تمام جزعیات و گوشه ها نگاه کرد . دختری که روی تخت قرمزی دراز کشیده و بدن برهنه اش بی نقص کشیده شده. موهای کوتاه، صاف و مشکیش دور صورتش پخش شده بود . توی ذهنش به خودش افتخار کرد و همین باعث شد نیشخندی به لبش ظاهر بشه .

" هی ، بازم یه طرح جدید کشیدی ؟ این دومی توی این هفته ست . "

سام بلند گفت وقتی وارد سالن کوچیک کارگاه شد که البته تمام گوشه و دیوار هاش با رنگ و نقاشی پر شده.
ولی زین با این شلوغی مشکلی نداره چون این سالن جاییه که با خودش فکر کنه و طرح هاش رو کامل کنه .

و البته با وجود سام هم در کنارش مشکلی نداره. با اینکه اون زیاد حرف میزنه و فضوله ،ولی زین فک میکنه اگه اون هم اطرافش نباشه مغزشم مثه یه اثر نقاشی از حرکت می ایسته و دیوونه میشه. 

البته سام زیاد ادم صادقی نیست . اونا با هم صمیمی شدن ولی هیچی از هم نمیدونن ولی زین مطمعنه که سام یه دزده چون اون کل روز رو با اشیا گرون قمیتی میگذرونه که روشون حکاکی دارن!

( توی اون زمان روی گردنبند ها و دستبند ها و ساعت ها و... که از جنس طلا بود اسم خودشون یا علامتی رو حکاکی میکردن تا اگر ربوده شد توی بازار معمولی به فروش نره ولی بازار سیاه جایی بود که بودن اهمیت به حکاکی داشتن وسایل اونا رو خریداری میکردن)

" میدونم . به پول بیشتری نیاز دارم . خودت میدونی! مردای ثروتمند برای تصویر زن های برهنه چقدر پول میدن. "

زین گفت و به سام همسایه اش ، که توی مدت کم باهاش صمیمی شده بود نگاه کرد .

" آره... اونا پول دارن و همین طور یه مغز کثیف ، خب میتونن برن به یه کلاب و بدن برهنه زنا رو ببینن ولی به جاش حاظرا یه عالمه پول بدن اونم برای یه نقاشی که نمیرقصه...! بزار ببینم این دفعه اون ذهن کثیفت کیو شکار کرده ؟ "

سام گفت و لبخند بزرگش رو بدون خجالت به نمایش گذاشت البته این تا وقتی بود که اون نقاشی رو ببینه . لبخندش توی صورت مات و مبهوت گم شد !

" ه-هی ت-تو دیوونه شدی؟ ا-این که زن دکتر بدره (bader) "

سام با لکنت گفت و اخم کوچیکی روی پیشونیش نقش بست .

" میدونم . "

زین با خونسردی و اعتماد به نفس گفت .

" ببین زین ! توی این مدت کارت بین مردم عادی خیلی خوب گرفته . ولی اون زنا آدمای معمولی و مجرد بودن ولی این زن شوهر داره . برای مجموعه جدیدت به عمارت وزیر کیستوف (kistoff) دعوت شدی . اگه شوهرش بفهمه زنده نمیزارتت . داری خودت رو بد جور توی خطر میندازی ، این کار رسما بازی با زندگیته "

سام با لحن جدی گفت و توی صداش کمی نگرانی موج میزد .

" من هیچی دلیلی برای ادامه این زندگی ندارم . پس حداقل میخوام پولدار بمیرم . "

هری از ماشین پیاده میشه و روی سنگ فرشه جلوی عمارت باشکوهش می ایسته .

با تعجب به پنجره های روشنه جلوی خونه و اتاقشون نگاه کرد.  با نگرانی نفسش رو با یه فوت بیرون داد ولی نفسش به محض خارج شدن از دهنش بخاطر سرما به بخار تبدیل میشه و توی هوا پخش میشه .

به سرعت از پله های سنگی ورودی خونه بالا میره و در رو باز میکنه و داخل خونه میشه و با موجی از خدمتکارا رو به رو میشه که هر کدوم با وسیله ای توی دست از این طرف به اون طرف میرن .

" هی هی اینجا چه خبره ؟ "

هری با نگرانی میگه و بدترین احتمالات توی ذهنش میچرخند و با جوابی که میشنوه ذهنش روی بدترین احتمال می ایسته .

" خانم حالشون بد شده قربان ، ما به دکتر خبر دادیم . "

یکی از خدمت کارا با کاسه ای اب توی دستش گفت.

کت اش رو در میاره و بی درنگ سمت اتاق میره و اینجاست که اروزو میکنه کاش ورودی خونه با اتاق مایل ها فاصله داشت چون نمیدونست انتظار چی رو باید داشته باشه.

بی توجه به پرستار هایی که هر از چند گاهی از در اتاق به سرعت وارد و خارج میشن داخل اتاق میشه و با چیزی رو به رو میشه که از بدترین تصوراتش هم بدتر بود.

چشماش روی زنی که روی تخت دراز کشیده بود و موهای بلوندش دور سرش پخش شده بودند و پوستش مثله گچ سفید شده بود و سرفه های سخت و محکم اش باعث میشد قفسه سینش به تندی بالا و پایین بشه موند.

"ا-ایمی...؟!"

این تنها کلمه ای بود که تونست از دهنش بین هزاران کلمه توی ذهنش خارج بشه. که البته باعث شد یکی از پرستارا اون رو از اتاق بیرون کنه.

روی مبل چرمی قهوه ای رنگ نشست و گره کرواتش رو شل کرد و به در اتاق ذل زد و البته چشماش هر از گاهی بین در اتاق و ساعت راهش رو عوض میکرد .

حرکت خدمتکارا ، تیک تاک ساعت ، باز و بسته شدن در اتاق....

همه مثل خط زمان به نوبت میگذشتن و هری هون طور نسشته بود و نگاه میکرد .

شاید بعضی وقت ها یه گوشه نشستن بهترین راه حل باشه!

بعد از حجوم کلمات در دقیقه های اول حالا فقط یک جمله ذهنش رو درگیر کرده بود:

انتظار کشیدن سخت ترین کار دنیاست!

********
.
این قسمت هم تموم شد! :))))
.
چطور بود؟
هری؟:(
.
این داستان برای شماست پس نظر هاتون خیلی ارزش داره
.
نظر و ووت لطفا
♡♥♡♥

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now