chapter 38

266 41 26
                                    


امیلی با سر درد شدیدی ک توی سرش بود بیدار شد ولی چشماش رو باز نکرد. سعی کرد درد رو فراموش کنه و توی همون حالت بمونه !

نفس های گرم و عمیق هری رو روی گردنش احساس میکرد و دست های هری دور کمرش حلقه شده بود و پشتش به قفسه سینه هری چسبیده بود و این حالت ادامه داشت تا وقتی هری یکمی تکون خورد و دستش روی شکم لختش کشید.

شکم لختش؟!

امیلی مثل برق گرفته ها چشماش رو باز کرد و به پایین نگاه کرد و با بدن لخت خودش و هری که تقریبا نصف بدن امیلی رو پوشانده بود واجه شد!

نمی فهمید چطوری از وسط مهمونی به لخت بودن توی تخت با هری رسید!!!

پتو ی سفید رو برای پوشندن بدنش بالا کشید و سریع از بین دستای هری بیرون اومد و روی تخت نشست .

با این حرکت سریع امیلی هری تکون خورد و چشماش رو روی هم فشار داد و چند بار پلک زد و بخاطر پنجره بزرگ اتاق نور زیادی توی فضا بود و برای همین هری کمی چشماش رو باز کرد و به امیلی که الان گوشه تخت بود نگاه کرد.

" هعی ... برگرد سر جات !"

هری با صدای بم خوابالودش در حالی ک داشت موهاش رو از جلوی صورتش میزد کنار گفت و به خاطر اینکه امیلی بالای پتو رو تا بالای سینه اش کشیده بود حالا بالای تنه هری لخت بود.

" د-دیشب چ-چه اتفاقی افتاد ؟ "

امیلی با ترس و لکنت گفت .

اون هنوز یک هفته نشده که یه سقط جنین داشته و مریضی ک تقریبا داشت از پا درمی آوردش و الانم توی موقعیتی ک نمیدونه چطور به اینجا رسیده و داره به این نتیجه میرسه ک دیشب با هری رابطه داشته!

" برگرد اینجا امیلی "

هری بی توجه به حرف امیلی با لحن دستوریش گفت.

" این جواب سوال من نیست !"

امیلی با کلافگی گفت.

" یعنی واقعا یادت نمیاد ؟! "

هری با صورت جدی گفت

" آ-آم ما توی مهمونی بودیم بعدش ...ن-نه ... "

امیلی بدون قاطعیت گفت.

" فکرش رو میکردم ! "

هری دوباره با بی خیالی گفت و زاویه سرش رو از روی بالشت تغییر داد.

" چی ؟ "

امیلی با تعجب گفت.

" اونقدری ک تو خوردی نبایدم یادت بیاد "

هری گفت و دوباره روی پهلوش دراز کشید و امیلی به دیشب فکر کرد و نمیدونست خوشحال کنندهاش یا تاسف بار لحظه ای ک مشروب توی دستش بود و داشت با اشلی حرف میزد یادش اومد.

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now