با استخدام شدن خدتمکارا خونه دوباره مثل قبل شده و امیلی دو تا خدمتکار شخصی برای خودش استخدام کرده.
یه زن 35 ساله به اسم پنی با موهای قهوه ای تیره و چشمای مشکی و یه مرد 24 ساله به اسم جسی با موهای مشکی و چشمای ابی که اگه بگه به نظرش اون خوشگل نیست دروغ گفته!
و همون طور که تصور میشد هری با جسی خوب تا نکرده البته اگه تهدید کردن و چشم غره رفتن و گیر دادن رو خوب تا نکردن به حساب آورد.
" یک چیز بسیار زیبا وجود دارد!
هیچ!
به هیچ فکر کن..."امیلی توی اتاق مطالعه نشسته و یک کتاب روی پاش و. زمزمه وار اون رو برای خودش میخونه در همون حال جسی روی بوم نقاشیش متمرکز شده.
" ممم... بالاخره تموم شد!"
جسی گفت و کمی عقب رفت و با رضایت و نیشخند پیروزی به طرح روی بوم نگاه کرد.
" واقعا؟چی کشیدی؟"
امیلی کتابش رو روی میز قرار داد و مشتاقانه به جسی نگاه کرد و جسی بوم رو به طرف میز امیلی برد.
" اوه...فک. کردم داری منظره حیاط عمارت رو نقاشی میکنی..."
امیلی با دیدن طرح روی نقاشی گفت و به طرحی از خودش که افسار اسب سفیدی رو گرفته و به یک نقطه نا معلوم نگاه میکنه لبخند زد.
" اره ولی بعد نظرم عوض شد ... نکنه خوشتون نیومد؟"
جسی پرسید و البته خودش جواب این سوال رو میدونست.
" نه،این خیلی قشنگه ولی چطوری بدون اینکه از روی چیزی نگاه کنی این رو کشیدی؟"
امیلی گفت
" تصور کردن کار رو راحت میکنه"
جسی گفت و هنوز لبخند پیروز مندانه اش روی داشت.
....
هری روی اسبش نشسته و سرعت دویدن اسبش خیلی زیاد تر از لویی و به خاطر همین لویی مجبوره پشت سرش حرکت کنه و خودش رو با شمردن درخت های جنگل سرگرم کنه و البته خیلی زود خسته میشه و خودش رو به هری میرسونه.
" هی... معلومه چته؟ میخوای بمیری یا دیوونه شدی؟"
لویی به خاطر فاصله زیادشون داد میزنه ولی جوابی نمیشنوه .
" خب ! اگه همین الان نه ایستی من برمیگردم و اصلا به اینکه با این سرعت مطمعنا به زودی میمیری توجه ای نمیکنم"
لویی خیلی جدی میگه و هری بالاخره افسار اسبش رو میکشه و می ایسته.
" میگی چته یا میخوای همین طوری ساکت بمونی؟"
لویی میگه و دستش رو روی یال اسب شکلاتی رنگش میکشه.
" درست وقتی فکر میکردم دیگه همه چی درست شده میره یه پسر که از خودش نهایتا یه سال کوچیک تره رو استخدام میکنه و اون وقت فکر میکنه من باید خیلی عالی رفتار کنم. "
YOU ARE READING
HGEMONIC(part2)
Romanceاین داستان ، ادامه داستان " HEGEMONIC " یا همون " سلطه طلب " است که 22 پارت اول داستان توی پیج اولم به اسم rozhan_jh@ هست. _ یه بوسه ... یه قسم ... منو تو همیشه با همیم ... نفسه من به تو وابستست و تو اینو میدونی...! ما توی یه راه ابریشمی هستیم ... ...