" مطمعنم اگه تو یه پرستار بودی به خاطر خوابیدن سر شیفتت اخراجت میکردم!"
هری اروم پلکاش رو باز کرد و صدایی که چند وقت بود نشنیده بود توی سرش پیچید.
"هی..."
هری با گیجی گفت و بی جای خالی روی تختش نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت دختری که با لباس خواب کرم کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد منحرف کرد.
" تو اونجا چیکار میکنی؟!"
هری پرسید و از روی تخت بلند شد و به سمت امیلیا رفت.
امیلیا برگشت طرف هری و به هری ثابت شد به جزء صداش دلش برای چشمای ابی امیلی هم تنگ شده.هری مطمعنا اگه نمیدید که امیلیا برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه مجبوره به دیوار تکیه کنه حتما فکر میکرد تمام این مریضی و ... یه خواب بودن .
" به بیرون نگاه میکنم!"
امیلی گفت و هری خیلی راحت فهمید داره دروغ میگه و این حدس براش قطعی تر شد وقتی صدای رفت و امد رو توی طبقه پایین عمارت شنید.
" چیکار کردی؟"
هری گفت و با چشمای سبزش به امیلی نگاه کرد.
" من؟هیچی!"
امیلی گفت و چشمای ابیش با مظلوم ترین حالت ممکن به هری ذل زدن.
هری مثله چند لحظه پپیش امیلی پرده رو یکم زد کنار و حیاط عمارت دید که حالا تمام خدمتکارای زن و مرد دارن با وسایلشون از عمارت خارج میشن.
" پس اینکه تمام خدمتکارا دارن میرن کاملا اتفاقی ؟"
هری گفت و منتظر جواب امیلی شد همون طور که به بیرون نگاه میکرد.
" خب... تمام خدمتکارا رو اخراج کردم."
امیلی گفت.
" چی ؟! چرا ؟! "
هری با تعجب برگشت سمتش.
" چون دیگه به هیچ کدومشون اعتماد ندارم. در ضمن... تا یک ساعت دیگه خدمتکارای جدید میان."
امیلی گفت تا خیال هری رو راحت کنه چون اگه خدمتکاری نباشه.
کسی غذا درست نمیکنه، لباس ها شسته نمیشن،خونه تمیز نمیشه،اسب ها غذایی ندارند،درخت ها حرص نمیشن و....ولی با تموم شدن حرف امیلی صدای زنگ خونه توی اتاق ها و سالن ها پیچید!
"فک نکنم خدمتکاری توی خوته مونده باشه.من میرم درو باز کنم تو هم لباس بپوش و بیا پایین."
هری گفت و از اتاق خارج شد.
" تو چرا در رو باز کردی؟ خدمتکارا کجان؟!"
مادر هری با تعجب گفت بعد اینکه وارده خونه شد و پشت سرش پدرش وارد خونه شد.
" اممم...همه شون اخراج شدن.خونه خالیه!"
YOU ARE READING
HGEMONIC(part2)
Romanceاین داستان ، ادامه داستان " HEGEMONIC " یا همون " سلطه طلب " است که 22 پارت اول داستان توی پیج اولم به اسم rozhan_jh@ هست. _ یه بوسه ... یه قسم ... منو تو همیشه با همیم ... نفسه من به تو وابستست و تو اینو میدونی...! ما توی یه راه ابریشمی هستیم ... ...