chapter31

215 36 8
                                    


امیلی چشماش رو با خستگی باز کرد و اولین چیزی که توی دید اش واضح شد پنجره ای بود که قبل بسته شدن چشماش وارد کننده نور خورشید بود ولی الان سیاهی اون رو پوشونده .

واسش عجیبه که چطور تا شب خوابیده ! ولی بعد به این نتیجه میرسه که شاید تاثیر دارو هاست !

آروم غلط زد تا با چشماش دنبال هری بگرده .

" یکی بیدار شده ! "

ولی قبل اینکه کامل برگرده صدای هری رو میشنوه و بعد لبای هری که یه بوسه روی شونش میزاره رو حس میکنه .

امیلی لبخند کوچیکی میزنه و بعد لباس بیرون رو توی تن هری می بینه .

" جای داری میری ؟ "

امیلی میپرسه و ابروهاش رو کمی خم میکنه .

" آره ، نمیخواستم برم . ولی مثله اینکه حال لیام زیاد خوب نیست . "

هری جواب میده.

" کی برمیگردی ؟ "

امیلی پرسید .

" خیلی سریع عزیزم ، فقط میرم ببینم چیکار داره . "

هری گفت و فکر اینکه امیلی دل تنگش میشه باعث شد توی دلش لبخند بزنه .

هری به سرعت از خونه خارج میشه و وارد ماشین میشه و آدرسی که لیام بهش گفته بود رو به راننده میده .

یاده حرف لیام میوفته و کمی نگران میشه .

_فلش بک
هری*

" الو ... "

سریع تر از خدمتکارا به سمت تلفن رفتم و جواب دادم تا صداش باعث نشه امیلی بیدار بشه .

" هی ، هری ؟! "

" سلام لیام ! چیزی شده ؟ "

" آخرین باری که با لویی رفتی بیرون کی بود ؟ "

لیام با لحن عجیبی گفت و باعث شد کمی نگران بشم ولی با یاد آوری که آخرین باری که قرار بود -با لویی بره بار ولی نرفت و تهش به یه اتفاقایی با امیلی کشید - باعث شد لبخند بزنه ... ولی بعد گلوشو صاف کرد و به خودش یاآوری کرد 'الان وقت این فکرا نیست'

" آممم... حدود دو ماه پیش ... شاید ! چطور ؟ "

گفتم و ابروهام رو فرستادم بالا ، با اینکه لیام نمیتونه منو ببینه .

" هری ؟ "

بعد یک مکث بلند گفت .

" بله ؟ "

با تردید جواب دادم . اون چه مرگشه ؟!

" تو که کار اشتباهی نکردی ؟ "

گفت و یه نفس عمیق کشید .

" چی ؟ چت شده لیام ؟ من چه کار اشتباهی باید کرده باشم ؟! "

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now