chapter 37

258 37 7
                                    

هری چشمش به یکی از زوج های مهمونی افتاد و خشکش زد... نمیدونست چطور تا الان متوجه اون ها نشده.

" هی ؟! ... هری ؟! "

امیلی اروم با ارنجش زد به بازوی هری که مثل کسایی که روح دیده داره به یه جا نگاه میکنه.

ولی هری نمی تونست چشمش رو از اون چهره اشنا برداره در حالی که عایشا با بی تفاوتی دستش رو دور بازوی جان میلر ،بهترین دوست پدر هری، حلقه کرده بود و میخندید .

معلوم شد چرا پدرش نتونست اون رو از شهر خارج کنه ! مطمعنا روابط خودش مهم تر از زندگی شخصی پسرشه...

" هیچی ... هیچی ... ! "

هری هر بار اروم تر از دفعه قبل گفت و به اجبار به امیلی نگاه کرد ولی زود از زیر نگاه متعجب امیلی فرار کرد و چشماش دوباره بین جمعیت گشتن وقتی اون رو سر جای قبلش ندیدن!

عایشا جدا از جمعیت مهمونی کنار در یکی از راهرو ها ایستاده بود و گیلاس مشروبش رو دستش نگه داشت تا وقتی هری بالاخره اون رو از بین اون همه ادم پیدا کرد ... مشروبش رو گذاشت رو سینی گرسونی که رد میشد و بعد رفت توی راهرو و منتظر موند هری هم همین کار رو بکنه !

هری بعد چند دقیقه وارد راهرو شد و باعث شد عایشا نیشخند بزنه .

" هی ! هرولد ... "

عایشا گفت و خنده کوتاهش سریع تر از انتظارش قطع شد وقتی قیافه عبوس هری رو دید و واقعا هری با شنیدن دوباره اون اسم خشمش به درجات بالاتری رسید!

" کوتاهش میکنم... اینجا چه غلطی میکنی ؟ "

هری گفت و به صورت کاملا معلومی از عایشا فاصله گرفت.

" با نامزدم اومدم به مهمونی...میخوام یه زندگی محکم و پایدار برای خودم و دخترم درست کنم . "

عایشا گفت و سعی کرد دی کلمه دخترم و نامزدم تایید کنه!

" بس کن عایشا! همه از زات تو خبر دارن...مطمعنم برای همراهی نامزدت نیومدی "

هری گفت و مچ عایشا رو که داشت میرفت سمت موهاش گرفت و فشرد.

" چیه ؟ فکر میکنی فقط توی که حق داری ازدواج کنی ؟ یا شایدم اون دختر بوره نمیتونه راضیت کنه و الانم ناراحتی که من یکی رو کنار خودم پیدا کردم ! "

عایشا بلند گفت و مچش رو از دست هری کشید بیرون .

" نمیخوام نزدیک ک هیچ حتی از کنار امیلی هم رد شی. این اولین و اخرین اخطاره ! "

هری با خشم گفت و برگشت سمت خروجی و از راهرو خارج شد و به موج مهمون ها و صدای پیانو ملحق شد.

HGEMONIC(part2)Where stories live. Discover now