part 11

102 17 3
                                    

داستان از نگاه جی جی :

من دنبال اون خانوم راه رفتم،به نظر خانوم بدی نمیاد،کریستینا هم آدم بدی به نظر نمیومد،میومد؟!جیم چی؟!فاک!من به اون دو احمق فکر نمی کنم. ..

" بلاخره پاشدی؟!"
جاستین پرسید.او ما گاد! من الان تو خونه ی جاستین بیبرم!

"بله آقا،مرسی بابت همه چیز"

قیافه ی جاستین دیدنی بود،ابروهاشو داده بود بالا،چشاشم داشت از حدقه میزد بیرون،خیلی جلوی خودمو گرفتم نخندم.

"ماریلا برای خانوم صبحانرو حاضرکن"

"چشم آقا!"

فکر نمی کنم خونه ی به این بزرگی رو یه نفر اداره کنه.

جاستین داشت روزنامه می خوند،منم هی بهش نگاه می کردم می خندیدم بعد همین که بهم نگاه می کرد خیلی جدی به روبروم نگاه می کردم.

بلاخره جاستین کلافه شد و روزنامشو بست.منم یه زدم زیره خنده.

جاستین از جاش پاشد،منم پاشدم،یهو عین دیوانه ها افتاد دنبالم،من شروع کردم به دوییدن،اونم پشتم می دویید،صدای خندش خیلی قشنگ بود،من اینو راجب جاستین گفتم؟!البته!من بیلیبرم!!

"جی جی......واستا خسته شدم،آروم می کشمت!"

"به همین خیال باش!جاستین بیبر! "

نمی دونم پام به چی گیر کرد ولی افتادم رو زمین و مجسمه ی باریکو فلزیم که پهلوم بود افتاد روم.جاستبنم سرعتشو کم کرد و افتاد روم و شروع کرد به قلقلک دادن من،صدای خنده جفتمون خونرو پر کرده بود.

جاستین دست از کار کشید،هین طور عرق داشت می ریخت.

از جاش پاشد و منتظر من شد ولی مجسمه ای که روی پای من بود خیلی سنگین بود به قدری که نمی تونستم پامو تکون بدم.

"اتفاقی افتاده؟!"

"جاستین....مجسمه افتاد....رو پام...!"

"اوه....شت!بزار کمکت کنم!"

جاستین مجسمه رو بر داشت،اون شبیه مجسمه بود،مثل یه شمعدون باریک و بلند بود،البته خیلیم سنگین بود!

من پامو تکون دادم ولی نمی تونستم روش بیاستم.

"می تونی پاشی؟!"

"فکر...فکر نکنم..."

"خب اشکالی نداره،من بلندت می کنم!"

تا من اومدم حرفی بزنم دیدم تو بغل جاستینم.

"هییییی!بذارم پایین!"

جاستین گوش نداد و منو تا حال برد،بعد منو نشوند رو مبل.

"صبر کن تا به دکتر زنگ بزنم!"

بعد از یه ربع دکتر جاستین اومد،اون پسر به نظر میاد سی سالش باشه.

"سلام جاستین!اتفاقی افتاده؟!"

"سلام....!برای من که نه ولی واسه ی،واسه ی دوستم چرا!"

اوه مای گاد!من دوست جاستین بیبرم؟!وای خدای من!!

دکتر پامو حرکت داد و ازم خواست میزان دردمو از بین یک تا ده بگم.خیلی درد داشت!

دکتر دره گوش جاستین پچ پچ کرد،جاستین بم نزدیک شد،دستامو گرفت و بهم نگاه کرد.

یکم کارش عجیب بود،که یهو حس کردم دکتر داره پامو زیاد فشار میده....

"دستمو می تونی فشار بدی،هرچقدر خواستی فشار بده;)"
جاستین اینو بم گفت.

من دست جاستین رو فشار دادم تا این که درد خیلی زیاد شد و تق!

دکتر دست از کار کشید،یه سری چیز میز گذاشت رو میز،با دست راست جاستین وست داد چون دست چپش دستم بود و دره گوشش یه چیزایی
گفت و رفت.

همین که به خودم اومدم دیدم تو بغل جاستین دارم هق هق می زنم.

"هی!گریه نکن،بجاش تا یه ساعت دیگه اصلا درد نداری!"

جلوم زانو زد،اشکامو پاک کرد و برام آب آورد.

"متاسفم!"
جاستین گفت.

"چرا؟!

"چون یه جورایی تقصیر من بود خوردی زمین...."

بعد به زمین خیره شد.

"شوخیت گرفته؟!من اصلا به خاطر تو نخوردم زمین،خودتو ناراحت نکن!من......فقط خیلی خوشحالم....امروز یکی از بهترین روزا بود!ممنونم!"

"جدا؟!خب الان خوشحالم!خب اگه خوبی می تونی راجب خودت بهم بگی؟"

"البته...خب...من...نوزده سالمه و تو دانشکده پزشکی درس می خونم،چون خیلی بچه هارو دوست دارم می خوام پزشک اطفال شم...من یک برادر دارم،بیست و شش سالشه و خب چند سالی میشه که ندیدمش،اون تو کانادا استاد دانشگاس.....من پدرو مادرم رو خیلی نمی بینم چون اونا یه جورایی که نه،اونا جهانگردن...یه روز جنگل استوان،فرداشم قطب جنوب،قبل از این که مدرسه برم اونا منو به جهانگردیشون می بردن ولی بعد از اینکه بزرگ تر شدم بیش تر تو مدرسه شبانه روزی بودم یا داداشم ازم مراقبت کرده، ما فقط تابستونا کنار همیم،البته دو سال که همو ندیدیم چون واسه ی مامانم اینا و برادرم مشکل پیش اومد و اونا نیمدن و من پیش خانواده ی جیم بودن....من تو آیس اسکیت مهارت زادی دارم و خب چندتا مدالم بردن.....بچه که بودم پیانو می زدم،برادرم بهم یاد می داد....من نوجوونیم رو تو فرانسه بزرگ شدم واسه ی همین من کامل به زبان فرانسه مسلطم....همینارو یادم میاد،سوالی داری می تونی بپرسی=)"
__________________
Dastanamo b baghiam moarefi konin❤
Mrc az vote va cm hatun,koli omid midin,yho baes mishin mn jigh bezanm=)❤
Avalin#jigi (nmidunm daghigh besh chi migan) moment❤❤❤❤❤

New love?!Where stories live. Discover now