part 17

86 17 10
                                    

داستان از نگاه جاستین :

الان حدود نیم ساعت می گذره ولی من هنوز خوابم نبرده

"جی جی؟"

"هوم؟"

"بیداری؟من خوابم نمی بره"

"چی شده؟من الان می خوای چی کار کنم؟"

اون برگشت و به من نگاه کرد،موهاش به هم ریختست و خب من اینو خیلی دوست دارم چون اون جذاب تر میشه

"اتفاقی نیفتاده،فقط من نمی خوام دوباره قرص بخورم که خوابم ببره،میشه باهم حرف بزنیم؟"

داستان از نگاه جی جی :

با اون قیافه ی مظلومانش منو داشت نگاه می کرد،نتونستم مخالفت کنم،و غیر از این یه چیزایی می خوام راجبش بدونم

درسته من از اون فکت های زیادی می دونم ولی خب از خودش بپرسی قطعاً یه چیز دیگست

"یه جورایی منم خوابم نمی بره;)"

"خب،از تو شروع می کنیم،یه سوال از من بپرس و من اگه بتونم جواب میدم و خب نتونم جواب نمیدم"

"دروغ نمی گیم،یا اصلا نگیم یا دروغ نباشه،باشه؟"

"قبوله،حالا بپرس"

من الان نمی دونم چی بپرسم،اهان راجب رابطش با سلنا می پرسم،اونا همیشه به نظر من یه زوج عالی بودن و این عجیب بود تو این چند روز اون اینجا نیومده بود

"نمی دونم ناراحت میشی یا نه ولی تو و سلنا رابططون واقعی بود؟بعنی منظورم اینه واقعاً همو دوست داشتین؟"

جاستین دستاشو گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد،انگار خاطرات رو داره مرور می کنه

"خب...اولین بار که سلنا رو دیدم احساس باور نکردنی ای داشتم،اون زیبا بود خوش اندام بود و خب یه جورایی احساس می کردم اون نیمه ی گمشده ی منه....همه می دونستن رابطه ی ما تو موسیقی هم یه چیز نو رو به وجود میاره...اون به من توجه نمی کرد و وقتی فهمید دوسش دارم گفت اون مثل برادر کوچیکمه.....خیلی سخت بود کسی که با تمام وجود دوسش داشتم همچین چیزی بهم گفت"

جاستین به سقف خیره شده بود،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد

"ولی می دونی؟من ناامید نشدم،من اونو باید برای خودم می کردم به هر قیمتی...تعقیبش کردم و وقتی رفت تو یه فروشگاه جوری وانمود کردم که انگار منم داشتم از اون جا خرید می کردم،باهم حرف زدیم و اون شمارشو به من داد...یه مدت قرار گذاشتیم و بعد من بهش گفتم دوسش دارم....ما اون سال های اول عاشق هم بودیم یا من این طور فکر می کنم...من بهش پیشنهاد دادم که بیاد و با من زندگی کنه ولی اون می خواست من بهش درخواست ازدواج بدم،منم می تواستم همین کارو کنم،اول می خواستم بیاد خونه ی من و بعد این کارو کنم،همی چیز آماده بود...ولی اون نیومد و خب الانم که میبینی!اون با زده!یه جورایی چند روز پیش قبل از این که بینمت اینو فهمیدم...من عاشقش بودم و تمام دنیام بود ولی اون فقط منو دوست داشت...اون اسم منو گذاشت کارهای احمقانه ی نوجوانی ولی من اونو گذتشتم بهترین اتفاق زندگیم"

"اگه بازم برگرده قبول می کنی باز باهم باشین؟"

"نمی دونم....اون قلب منو خیلی شکوند،ولی فکر نکنم اون برگرده"

جاستین دستشو از زیر سرش برداشت و رو به پهلوییش خوابید که سمت من بود

"تو چی؟تو چه جوری با اون پسره.."

"جیم"

"اهان،همون آشنا شدی؟"
________________
Cm va vote faramush nashe❤

New love?!حيث تعيش القصص. اكتشف الآن