بعد از تلاش هاى نااميدانه براى تكون داد هر يك از اعضاى فلج شده ش ، فقط براى اينكه به دكتر ها خبر بده قبل از اولين برش جراحى ، اون بهوشه ، وقتى متوجه شد يكى از پرستار هاى متوجه گشاد شدن مردمك چشماش به خاطر نور شده ، احساس ارامش پيدا كرد.اون بهش نزديك شد و خودش رو خم كرد و طورى زمزمه كرد كه باعث غلغك گوشش شد و گفت :
" تو فكر ميكنى ما نميدونيم كه تو بيدارى؟ "
YOU ARE READING
Extremely Short Horror Stories
Horrorبزرگترين مجموعه داستان هاى ترسناك ِ كوتاه 1 يا 2 خطى در واتپد. #1 in Persian Horror [ Persian Translation ] © 2016 by @InfernoEDM ALL RIGHTS RESERVED