Chapter 2

1.3K 122 37
                                    

۹:۰۵ صبح ، ۸ ژوئن ۲۰۰۲

" هری عزیزم، خانواده ای اینجاست تا تو رو ببینن "

صدای نازکش توی گوشم جیک جیک کرد، حسی مثل تهوع اول صبح بهم دست داد، مثل حباب هایی توی دلم.

روی تخت نشستم و اطرافمو نگاه کردم، نور خورشید اتاقو پر کرده بود، روی هر دیوار میتابید و امیلی رو که مثل فرشته بود، روشن میکرد. ولی من میدونم که از فرشته بودن خیلی دوره. اون یک سرپرسته اما من نگهبان غار صداش میکنم.

" من نيازى بهش ندارم "

قبل از اینکه زیر پتو قایم شم لبخندی تحویلش دادم.

"این میتونه شانس تو برای یک خونه باشه هری"

به حرف زدن ادامه داد، با اینکه مطمئنم مکالمه رو تموم کردم.
صدای پاشو شنیدم که مصرانه ضربه میزد، دستاش احتمالا مثل همیشه روی لبهاش بودن، سرش به سمتی کج شده بود و با اون چشم های عجیب درخشانش مثل چاقو منو حفاری میکنه.

چشم هاش ممکنه به شیرینی رنگ اقیانوس یا روشنایی یک روز تابستونی باشن اما مثل یخ سردن و حس ترس از یخ زدن ستون فقراتت رو بهت القا میکنن.

" این یه دستوره"

زیرلبی به بالش گفتم. همون لحظه یه ضربه بهم‌ خورد، باعث شد از تخت بپرم بیرون، چشمامو مالیدم و با ناراحتی نگاهش کردم

" این برای چی بود؟"

" از تختت بیرون میای و همین الان به اتاقِ سرگرمی میری "

به در اتاق اشاره کرد‌.

همونطور که پیشگویی کردم، چشمای یخ زده ش رو بهم دوخته بود.

" نه، توی این هفته، این پنجمین خانواده ست، هیچکس منو نمیخواد. بفرستشون برن."

با صدای گرفته گفتم و بعد خودمو روی تخت انداختم.
از گریه کردن متنفرم. همیشه یکی از منزجرکننده ترین زمان های گذشته م بوده. به این دلیل میگم "زمان گذشته" چون زیاد اینکارو (گریه کردنو) انجام میدم. و این فقط باعث گذر زمان برای من میشه. و من میخوام بتونم متوقفش کنم، واقعا میخوام، اما نمیتونم.

قبل از اینکه بتونم مانع اشکام بشم یه راهی پیدا میکنن تا از چشمام خارج بشن و روی بالش یا پتو یا روی گونه هام میریزن. متعجبم که چطور بدنم میتونه این اندازه اشک رو تولید کنه. همیشه فکر میکردم آب بدنم تموم میشه، پس از معلم علومم در این مورد پرسیدم. او گفت که اشکای من تموم نمیشن چون هفتاد درصد بدن آبه. بهش گفتم تا الان با همه گریه هایی که کردم به پنجاه درصد رسیده. فقط بهم خندید.

OrphanWhere stories live. Discover now