Chapter 4

863 79 32
                                    

٣:٥٩ صبح ، ۳ مارچ ۲۰۱۲

"یعنی چی نه؟"

مرد توی یه مسیر دایره ای به سمت من دوید، منظورم از دویدن تلوتلو خوردنه.

"نه"

تکرار کردم و دروازه رو باز کردم. بخش های دوچرخه ای که از توده های آشغال جمع کرده بودم و در تنها جای تمیز انبار قرار داده بودم رو فراموش کردم، اهمیتی هم ندادم.

"زود باش بچه! چرا نه؟"

در رو با فشار بست و با چشمای یخیش بهم نگاه کرد. نگاهش منو یاد امیلی انداخت.

رنگ آبی یخی که باعث میشه خودتو گم‌ کنی. اگه مدت طولانی بهش خیره بشی، روحت رو سرد و مچاله میکنه. استخونات یخ میزنه و بعد تو رو کنترل میکنه تا کاری رو انجام بدی که میخوان. این یه حقه ست که من کاملا ازش مطمئنم. ( و برای من اثر نداره ). اگه بخوام با یه دختر شیک دوست بشم، قطعا دختر چشم آبی نخواهد بود. این منو دیوونه میکنه و یا تمومش میکنم یا مجبورش میکنم یه جوری رنگ چشمشو عوض کنه.

"کار..."

آروم گفتم.‌ امیدوار بودم بفهمه چی‌ میگم. من کسی نبودم که کل روز رو برای دستمزد کم ( تقریبا هیچی) بردگی کنم. من کارهای سختی برای یتیم خونه ها انجام دادم و در ازاش هیچ پولی نگرفتم. تو پولی نمیگیری چون بهت خونه دادن. فکر کنم اینکار با عقل جور دربیاد اما ‌متنفرم که دوباره اینکار رو بکنم.

"آره ولی زود باش بچه... تو یه کمک عالی برای یه پیرمرد میشی."

شکمش رو با غرور بلند کرد. البته یه گوزمرد به نظر من بهتره. اون کاملا پیر به نظر میرسید. نه فقط بخاطر صورت بی مو و سیبیل سفید بی روحش، بلکه اون لباس های پیرمردا رو پوشیده بود:

بوت های بزرگ و کهنه ی کار تا بالای زانوهاش بود، لباس آبی تیره ی نیروی دریایی پوشیده بود که در قسمت پشت تنگ میشد و به یک شلوار عجیب تبدیل میشد. پیراهن سفیدش روی شکمش کش اومده بود و چند لکه رنگ و لکه های دیگه روی شکم و سینه ش بود. موهای سفید و خاکستری روی بازوش بود.

"گفتم نه، ولی ممنون."

آروم گفتم و امیدوار بودم این دفعه بفهمه. به دستش که روی دستگیره ی در بود نگاه کردم. نگاهم با ناامیدی به خودش برگشت.

چرا نمیذاره من برم؟ البته که من یکم قوی بودم و میتونم چیزها رو خیلی سریع پیدا کنم، اما چه چیز خاصی در این مورد وجود داشت؟

"گوش کن بچه... اگه تو شیفت شب رو بیای اینجا و با من باشی، کمکت میکنم این دوچرخه رو کامل بسازی. الان که بیشتر فکر میکنم اون ورژن بی موی پائول بلرته."

ابروهاشو بالا برد و با چشم های یخیش دنبال جواب میگشت.

"باشه"

OrphanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora