Chapter 20

258 31 9
                                    

8 بعد از ظهر 21 اکتبر 2012

"اوممم"به منوی غذا بی دلیل زل زدم از اونجا که من واضح اظهار کردم دارم یه چیزیو از لیست مخصوص جا میندازم.

"نوشیدنی برای این غروب؟"صدای یه مرد ناگهانی این قرارو نجات داد،و احتمالاً زندگی منو.

"اوه،یه اب"ایدن به پیشخدمت جوون لبخند زد،که به طرف من برگشت.اون خیلی اشنا به نظر میومد ولی بازم متفاوت بود.چشماش مث تام بود و تقریبا صورتش مثل اون بود ولی بازم متفاوت بود به خاطر موهای بلوند و این حقیقت که تام از من سه یا چهار اینچ کوتاه تر بود درحالی که این مرد حداقل هم قد من بود اگه بلندتر نبود.

"مثل اون"با صدای پایین بهش گفتم.

"پسر پایین"ایدن زیرلب با یه نیشخند گفت وقتی پیشخدمت رفت.

"من مردمو زیاد دوست ندارم،باشه؟"من لبامو
خم کردم و دندونامو بهش نشون دادم.البته که من شخصیت ترسناکمو خراب میکنم با لبخند روشنی که وقتی کنار اونم میزنم باهاش مسخره بازی درمیارم و نمیتونم متوقفش کنم(لبخندشو)

"میدونی چیه...فک کنم متوجهش شدم!"اون چشمامو به طور کنایه ای کاملا باز کرد،صورتی که درست کرد منو کاملا دیوونه میکرد.من هیچوقت بهش اعتراف نمیکردم.نمیتونستم و نمیکردم.ولی میتونم یه چیزو بگم،این کاری بود که انجام نمیدادم اگه به خاطر اون نبود.

بدون توقف شروع به خنديدن کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا خودمو کنترل کنم.که البته باعث خنده ی ایدن شد.پس هردو به شدت به تخیلاتمون میخندیدم.وقتی پیشخدمت برگشت احتمالا فکر کرد ما دیوونه ایم.

"اینم نوشیدنی هاتون...چی دوست دارید میل کنید؟"پیش خدمت وقتی خودکارشو درمی اورد،گفت.

ایدن یکم اب خورد تا خودشو اروم کنه،همون طور که به دفترچه یادداشت قهوه ایش نگاه میکردم،
"غذای مخصوص شماره یک"به ارومی گفتم بدون اینکه باهاش ارتباط چشمی برقرار کنم.

اون سرشو تکون داد و به دی نگاه کرد که لبخند میزد"اسپاگتی با نون سیری"

بعد اون رفت،دو تا احمقمو اینجا ول کرد تا با منوهایی که جا گذاشته بود یه قلعه ی افتضاح بسازن.من حتی میخواستم برم و چندتا منوی اضافه از کنار صندوق داری بگیرم و اونا رو به شاهکار مشترکمون اضافه کنم.

8:12دقیقه ی شب

"من فقط منظورم اینه که... یه پاستا چقد پنیر میخواد دی؟"به قرارم خندیدم(به دی)
که داشت کل پارمازون هارو توی پاستاش میریخت.

"به اندازه ای که نیاز داره"اون به طور ضعیفی جواب داد و بالاخره ظرف پارمازون رو پایین گذاشت.

با یه چرخوندن چشم، من تو غذای خودم غرق شدم که هیچ اضافه کردنی نداشت. این سه تا لازانیای پنیر و گوشت بود،فک نمیکنم هیچ لبنیات دیگه ای لازم باشه.فکر کردم که چه اتفاقی می افتاد اگه یه مرد متعصب لاکتوزی (نوعی قند)اینو میخورد...منفجر میشد؟

OrphanWo Geschichten leben. Entdecke jetzt