Chapter 6

517 56 40
                                    

۱۲:۱۰ شب ۷ سپتامبر ۲۰۱۲

" آره می دونم می..نه من مطمئنم تا الان باهاش اوکیه..آره بهتره..آره شاید این براش بهترینه..آره بعدا می بینمت "
لیام به تلفنش لبخند زد. با انگشت هاش به فرش قهوه ای جدیدی که تازه توی اتاق انداخته بود لگد زد.

" چی می خواست؟ " من با ابروهای بالا رفته ازش پرسیدم. اون مطمئنا منو نادیده گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و در یخچال رو باز کرد.

بعد از برداشتن باقیمونده اسپاگتی ای که دیشب درست کرده بود به سمت ماکروویو رفت و چندتا دکمه رو فشار داد.

"هری می فکر می کنه که باید بیشتر به اینجا سر بزنه پس اینطوری تو می تونی بیشتر اجتماعی بشی"

"چی؟ " من به جای راحتم روی صندلی ضربه زدم.آماده بودم تا زمانی که پنجاه فیت زیر زمین دفن بشه بهش اعتراض کنم. جایی که گفتگوی ما خیلی بهش تعلق داره.

" اون فقط داره سعی می کنه بهت کمک کنه مرد" لیام شونه هاش رو بالا انداخت قبل از اینکه توجهش رو به سمت غذای دایره ای شکل توی ماکروویو برگردونه.

" قبلا هیچکس به من کمک نمی کرد! حالا چرا الان باید این کار رو شروع کنن؟!" من پوزخند زدم.

" چون رفیق ، تو نیاز به کمک داری" اون با نگاهی که من قبلا ندیده بودم به طرفم برگشت.

چشم هاش نشون میداد که اون نگرانه ولی بدنش از من فرار(دوری) می کرد.پاهاش رو به صورت آزار دهنده ای روی زمین می زد. ماهیچه هاش هم به نظر می رسید که باحالت اذیت کننده ای میلرزیدن.

" تو دیوونه ای" من کاملا رک بهش گفتم قبل از اینکه دوباره به سمت تلوزیون برگردم. re_runse رو از Storage Wars تماشا کنم.و این ناراحت کنندست جوری که این برنامه رو میسازن.

من آرزو می کنم کاش لاقل تلاش می کردن اون رو مثل واقعیت بسازن. کسی که چند هزار دلار عتیقه رو توی انبار با یه میز آرایش زشت و چند تا تشک کپک زده میذاره.

لیام بره مدت طولانی به من خیره شد قبل از اینکه صدای غذاش با سه تا نوت موزیکال پشت سرش دربیاد. اون برگشت و پاستاش رو برداشت و به سمت صندلی رفت. اون سریع غذاش رو خورد قبل از اینکه لبخند بزنه

" اون حدودا سه دقیقه دیگه میاد"

"وات.د.هل!؟ " من به آرومی پرسیدم.

من آرزو می کردم طبیعت(رفتار) آروم من از دریافت پیغام بهش کمک کنه که بفهمه من چقدر من با این ایده مخالفم.

" می فکر می کرد که _"

"فکر های می کافیه(بسه) پس چیزی که من فکر می کنم چی میشه؟ من یه دختر با رفتارای دخترونه رو نمی خوام که دور و بر راه بره به مرد غارنشینی که من زمان سختی رو برای درست کردنش گذاشته ام گل بده" من از کوره در رفتمو خیلی عصبانی شدم.

OrphanWhere stories live. Discover now