Chapter 21

221 30 9
                                    

1:15 دقیقه ی شب،22 اکتبر 2012

کلاس اسون ریاضیم مثل بقیه کلاسام گذشت.کلاس با ترکیبی از بچه های دماغ کثیف،چند تا خرخون با اعتماد به نفس که جواب میدادن و صدای بلند و جیغ جیغوی معلم که صداشو وقتی حرف میزد خیلی زیاد دوست داشت،خیلی زیاد.

هیچی منو جذب نکرد تا زمانی که وارد کلاس خلاق نویسندگیم شدم،بعد یه ذره جذاب شد. برعکس اون موقع که مجبور بودم راجب یه زن که توی ساختمون بنویسم و بقیه راجب قهرمان بازیام نوشتن.اون روز ما یاد گرفته بودیم که راجب یه نقطه ی پررنگ از زندگیمون بنویسیم.

ما لازم نبود که رو چیزای زیادی تمرکز کنیم،ما لازم نبود با جزییات بنویسیم.ما اول باید یه جمله راجب چیزی که برامون لذت میاره بنویسیم و بعد تو سه جمله راجب اینکه چرا اون چیز برامون اهمیت داشت و چرا ازش لذت بردیم توضیح بدیم.

اول راجب گرفتن موتورم فکر کردم.اخرش هم برگمو دور انداختم چون اون تجربه ی بد منو برای یه هفته تو بیمارستان انداخت.بعد خواستم راجب کارم بنویسم،ولی دوباره روی میزم مچاله شد.این کار باعث استرس و کم خوابیم میشه.باید کار تو روزای هفته رو تموم کنم.وقتی اونجام تام فقط به من زل میزنه.

زندگیم کاملا بی معنی بود.هیچ چیزی نبود که بخوام پررنگش کنم.چیزهای تو زندگیم همیشه بدتر و عجیب تر میشن.بعد از اینکه اولین تتو رو گرفتم،اطرافش عفونت کرد و دایه ای که اون موقع داشتم،باید پول میداد تا درمان شم.اولین بار که پیرسینگ کردم پدر موقتیم دیدش،و منو فورا به یتیم خونه برگردوند بدون اینکه با همسرش حرف بزنه.

از اونجایی که هنر بدنم و پیرسینگام واقعا یه چیز پررنگ نبود،موهای رنگ شدم هم پررنگ نبود.هیچی از یه شخصیت پانک واقعا پررنگ نبود.سفر کوتاه خرید کردنم که داشتم نمیتونست پررنگ باشه.

من هیچوقت با خانوادم بیرون نرفتم از اونجایی که برای هجده سال گذشته خانواده نداشتم.حتی یه بار هم توزندگیم شانس اینو نداشتم که مادرمو بغل کنم یا با بابام توپ بازی کنم.هر لحظه ی کوچیکی که میتونست پررنگ باشه رو نداشتم.

تنها یه چیز هست که برام کمی خوشحالی میاره.عجیبه که این چیزیه که الان بهش شادی میگم درحالی که یه ماه پیش شکنجه میگفتم.من با یه زن قرار میذارم و دوتا دوست دیگه هم دارم،که فکر کردن بهش منو خوشحال میکنه.

ولی این باید راجب یه لحظه تو زندگی باشه.این همش راجب احساسات نیست.این باید یه لحظه باشه که من واقعا احساس خوشحالی کنم.معمولا فکر کردن طولاني راجب یه چیز بی ارزشه.برای هیچ دانش اموز عادی معنی نمیده که انقد به خوشحالی فکر کنه.

البته من یه دانش اموز معمولی نیستم.من برعکس همه ی همکلاسیامم.هرکسی اینجاست راجب چیزهای کوچیک همیشه احساس ارامش کرده.من هیچوقت تو زندگیم واقعا احساس نکردم که باید لبخند بزنم مگه اینکه از رو اجبار بوده یا نیشخند.

OrphanWhere stories live. Discover now