Chapter 9

402 51 3
                                    

۴:۱۷ دقیقه بعد از ظهر دوم اکتبر ۲۰۱۲

بدون در زدن یا سلام کردن لیام اومد تو و یه چندتا کتاب و ورق رو پام گذاشت که صورتم از درد و ناراحتی جمع شد. بهش نگاه کردم که سرجاش خشک شده بود.

ترسیدم که تکون بخورم و یه چیزی بهم بگه.لیام با شوق دست زد و به برگه ها اشاره کرد

"همه ی اینارو میبینی؟ همشون مشق هستن. من همه اینارو از خوابگاه در حالی که بیرونم بارون میومد و آب هوای مزخرف انگلیس عوض نمیشد آوردم. امروز من حتی ماشینم نداشتم چون می میخواست بره خرید و ماشینو دادم بهش.نمیتونستم صبر کنم که این مشقارو به دستت برسونم پس تمام راه رو پیاده اومدم از دانشگاه تا راهروهای بیمارستان که داد هوار کردم چون ۷ تا راهرو گشتم تا پیدات کنم. تازه گفتم بهت که بارونم میاد؟!"(😂🔪)

"خوب پس چرا اینا خشکن؟"

"چون که من اینارو زیر ژاکتم قایم کردم تا خیس نشن!"لیام در جوابم داد و‌ هوار کرد.

"فکر کنم تو بیشتر از من به اینا احتیاج داری"بعد مسکن هارو بهم داد. چشمام برق زدن.لیام رو صندلی به دردنخور نشست و بالاخره دست از تکون دادن پاش برداشت و آروم گرفت.

"صبحت چطور بود؟و همینطور بعد از ظهر و خواب دیشبت؟ من واقعا نمیدونم از کسی تو بیمارستان بستریه چی بپرسم." من کاغذارو بررسی میکردم و اونارو مرتب رو میز متصل به تختم گذاشتم(تخت بیمارستانا انتهای تخت ی چیزی وصله مریض رو غذا میخوره؟ اون) اونجا غذا میذارن اما چون من هیچ غذایی نمیخورم ورقه هامو اونجا میذارم.

ساختمونی که میزبان آدمای مریض ، مرده و در حال تولده(بیمارستان). به محض اینکه از اینجا بیام بیرون میچسبم به فست فود. لیام غذایی نیورده.

"ایدن بهت نگفت که واسم غذا بیاری؟"من از لیام پرسیدم و اون سرشو تکون داد

"نه ایدن چیزی نگفت. به می پیامک میدم که داشت میومد اینجا یه چیزی برات بخره و بیاره."

این روزا سخته که بهت به خوبی کمک کنن.نه؟مردم بهت قول میدن اما سر قولشون نمی مونن. چقد بد.(حالا یه غذا نگرفت ایدن بیچاره😐)

"وای لطفا این کارو بکن من از صبح هیچی نخوردم.راستش دارم از گشنگی تلف میشم"

"خیلی بده که دیگه غذاهای من اینجا نیستن که بریزی تو شکمت؟!(😂👌🏻🔪)"لیام شوخی کرد و پاشو رو تخت من لم داد و از روی تنبلی حاضر نشد پاشو روی صندلی بذاره. من مطمئنم این مرد توی تنبلی بهترینه.

"خوب به هر حال"در مورد بیکاریم چیزی نمیگم."خوب اگه میخوای در مورد خوابم بدونی من اینجا خیلی خوب خوابیدم و باید یکی از تخت ها واسه اتاقمون بگیریم.من تمام صبح،ظهر،شب رو خوابیدم و تا پاشدم چن تا از دوستام رو دیدم"یه جوری واسش توضیح دادم که فکر کنه سرم شلوغ بوده.

OrphanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora