Chapter 14

278 38 24
                                    

۷:۵۸ دقیقه صبح ۱۱ اکتبر ۲۰۱۲

"از شکوه و عظمت نترسید.بعضی ها با عظمت زاده میشن.بعضی به عظمت دست خواهند یافت.بعضی عظمت را پس خواهند زد." معلم از روی دفترچه چرمیش خوند.

چشماشو بین کلاس چرخوند:"منظور شکسپیر از این جمله چیه؟"یه سری بچه ها پچ پچ کردن و زیرلب دم گوش هم چیزایی گفتن.معلم نگاه میکرد و دنبال یه داوطلب میگشت تا جواب بده.

"جیکوب؟ایده ای داری که معنی این جمله چیه؟"خانم سامرویل از بلوند ته کلاس پرسید.

جیکوب ستاره تیم فوتبال که معلومه به زور سر کلاس نشسته. به سختی حتی میتونه یه جمله بگه یا بنویسه.

"آم فک کنم.فک کنم منظورش اینه..اینکه تو چقدر خوب میتونی بفهمی که مردم چه فکری میکنن."پشت سرشو خاروند و به ساعت نگاه کرد که یه دقیقه شاید واسش اندازه یه ساعت نگذره.

من یه پوزخند به اون بلوندی زدم و دستمو بردم بالا.

"منظور شکسپیر اینه که هیچکس نباید فکر کنه شکوه و عظمت چیز دست نیافتنی ای هست. یک نفر میتونه با توانایی اینکه آدم بزرگی باشه زاده بشه.در تمام مراحل زندگیش تلاش کنه و به عظمت برسه.یک نفر هم اونقدر تلاش میکنه و میجنگه تا شکوه و عظمت رو به دست بیاره.و یک نفر هم با بی توجهی شکوه رو کنار میذاره.اما هر کاری هم کنی بالاخره لحطاتی به عظمت دست پیدا میکنی."من جواب دادم و کل جواب چشمامو واسه بلوندی چرخوندم.

"کاملا درسته هری.تو از اون آدمایی هستی که با شکوه و عظمت زاده شده بودن این مشخصه."خانوم سامرویل بهم لبخند زد و به سمت میزش رفت.

چند نفری از پشت سرم پوزخند زدن اما من به هیچ جام هم نمیگرفتم که بخوام برگردم و حتی نگاهشون کنم.اونا احتمالا به شکوه و عظمت من میخندیدن.چون خانم سامرویل اون حرف رو درموردم زد. زنگ خورد و من اولین نفری بودم که از کلاس زد بیرون. راهروها پر از جوونای مختلف شدن. یه سریشون بزرگتر از من بودن و خیلیا به دلایلی به من نگاه میکردن . طبق معمول.

"خسته نباشی بچه"یه نفر زد پشتم و رفت.

"دنبال توجه ی بیچاره"نسی هیولا توی گوشم ور ور کرد.

یه مرد جوون عینکی یه معلم رو کنار زد و اومد سمت من.

"سلام"من سرمو تکون دادم با گیجی بهش نگاه کردم.

اول که بچه ها مسخرم کردن و چرت و پرت گفتن.حالا هم یکی میخواد همینجوری یهویی باهام حرف بزنه.این دیگه چه کوفتیه!؟

"من تو رو توی روزنامه دیدم"با لهجه غلیظی گفت.چشمای درشت قهوه ایش چشمای منو میگشتن‌.

"تو چی؟"ناخوداگاه سر اون بیبی فیس داد زدم.

دستاش از توی کیف مردونش یه روزنامه دراوردن.در عرض چند ثانیه افکارم ترکیدن.توی روزنامه با سرتیتر بزرگ نوشته شده بود

OrphanWhere stories live. Discover now