پارت2(هانا)
مامان: هانا تو برای چی باید دزدی کنی هان؟: برای تفریح بود😅
مامان: تفریح 😣به خاطر تو مجبور شدم کلی قرض کنم تا بتونم آزادت کنم میفهمی
: ببخشید
مامان: هانا ببین تو خیلی دردسر درست کردی و خب فکر کنم بهتره یکم از دوستات دور بشی تا بشی همون هانایی که مامان دوست داره.
: اما من اینجا رو دوست دارم
مامان: میدونم اما به نظرم بهتره بری پیش مامان بزرگ
: نه لطفا من نمیخوام برم نیویورک اونجا خیلی بده
مامان: هانا تو پس فردا میری اونجا باشه؟
با ناله گفتم: مامان
مامان: تو میری
با جدیت گفت و به بحث پایان داد.
از هواپیما پیاده شدم و باد سرد خورد به صورتم شالم رو انداختم دور گردنم و از پله ها پایین رفتم و سوار اتوبوس شدم و داخل ترمینال شدم و چمدونم رو تحویل گرفتم.
سریع سوار تاکسی فرودگاه شدم و دستام رو از جیبم در اوردم و کاغذی که آدرس توش بود رو دادم به راننده. تا رسیدن به خونه ی مامان بزرگ خوابیدم.
راننده: خانوم خانوم رسیدیم
چشمام رو باز کردم و سریع تسویه حساب کردم و از ماشین پیاده شدم و چمدون رو کشیدم روی سنگ فرشای پیاده رو و به ساختمون بلند رو بروم نگاه کردم.
وارد شدم خیلی قدیمی بود و البته ترسناک. لرز عجیبی به تنم افتاده بود سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه پنجم رو زدم و منتظر شدم تا رسیدیم.
از آسانسور پیاده شدم چراغ های راهرو خاموش روشن میشد تنها صدایی که میومد صدای چرخ های چمدونم و چراغ و نفس هام بود.
به سمت در انتهای راهرو رفتم و در زدم که یهو در باز شد و مامان بزرگ با لبخند اومد بیرون.
: اوه خدایا من ترسیدم
مامان بزرگ: اوه اشکال نداره راستی از دکوراسیون ساختمون خوشت اومد با همسایه ها برای هالووین آماده اش کردیم البته درست کردن چراغا یکم سخت بود ولی شد.
:😐جاااااااان ؟ من از ترس داشتم میشاشیدم تو خودم
مامان بزرگ: پس خوب شده بیا تو
سریع رفتم تو و چمدونم رو همون نزدیک در گذاشتم و خودم رو روی مبل انداختم و چشمام رو بستم.
مامان بزرگ: خیلی وقت بود نیومده بودی پیشم اتفاقی افتاده
: نه بابا چه اتفاقی هههه اومدم یه سر بزنم
مامان بزرگ: ولی مامانت یه چیز دیگه می گفت
: 😅هه هه نه بابا
مامان بزرگ: بگذریم تو رو یه دبیرستان همینجاها ثبت نام کردم نزدیکه دو تا خیابون بالاتره
: خوبه مرسی راستی اتاق من هنوزم همونجاست؟
مامان بزرگ: اره بهش دستم نزدم
: مرسیچمدونم رو برداشتم و رفتم داخل اتاقم.
وسایلم رو که چیدم گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم از اون روز به بعد روشنش نکرده بودم.
تا روشنش کردم کلی میس کال و اس از طرف لینا و اشلی واسم اومد توی همه ی اس ها حالم رو پرسیده بودن و تشکر کرده بودن که لوشون ندادم 😳
نظر نشه فراموش
از این به بعد پنجشنبه ها میزارم
دوستتون دارم
Farnaz
YOU ARE READING
Green(harry Styles)
Fanfictionهیچکس ته داستان زندگیشو نمیدونه شاید سال ها زندگی کنیم و بعد بفهمیم همه چیز یه خواب بوده....