پارت11(هری)
ساعت پنج بود که صدای کلید توی قفل رو شنیدم از جام پریدم و به سمت در رفتم که با مامان بزرگ هانا مواجه شدم.
: اوه سلام من هریم
مامان بزرگه هانا(چقدر طولانی شد):سلام وای خدای من تو از تصورات منم خوشگل تری .
گیج شدم مگه اون منو میشناسه؟!
م ب هانا: هانا دربارت بهم گفته بود.
چی بهش گفته؟ یعنی گفته من یه فرشته ام؟
م ب هانا رفت به سمت مبل ها و روش نشست.م ب هانا: چرا نمیای بشینی راحت باش
به سمت اولین مبل رفتم و روش نشستم
م ب هانا: هری هانا برام نگفت شما دو تا چطوری با هم آشنا شدید بهم میگی ؟: حتما ما...
اوه وایسا من که نمیتونم دروغ بگم
: چطوره هانا بگه اون بهتر میگه.هانا: چی رو من بگم؟
سرم رو برگردوندم و با هانا رو برو شدم و لبخند زدم ولی با یه اخم مواجه شدم.
م ب هانا: چگونگی اشناییتون!
هانا: من که بهت گفتم توی جشن به طور اتفاقی همو دیدیم و شروع کردیم به حرف زدن همین!
اینو که گفت و یه لبخند پت و پهن زدم.
مامان بزرگ هانا یه نگاه مشکوکی به من و هانا انداخت و بعد یه نگاه به اطراف کرد و بعد یه نگاه به ساعتش و به هانا نگاه کرد و گفت:هانا چرا جشنت به این زودی تموم شده؟
هانا: مامان بزرگ چیزه...
م ب هانا: هانا مگه من بهت نگفتم که مامان بزرگ بهم نگی من اسم دارم اسمم کرولینه
هانا: نگفتیا!
کرولین: حالا گفتم راستی داشتی میگفتی!
هانا: امممممم...
: ببخشید ولی من باعث شدم مهمونی بهم بخوره
کرولین: چی ؟! 😱 چرا؟!
: اممممم....
هانا: خب اون داشت با یکی از بچه ها حرف میزد که من صداش زدم هول شد خورد به میز بعد شربت ریخت رو یکی از بچه ها و خب دعوا شد!
خدایا مرسی نمیتونستم دروغ بگم.
کرولین: خب پس تقصیر هری نیست یه اتفاق بوده اشکال نداره حالا شما دوتا هم اینجا غمباد نگیرید برید بیرون بگردید بدویید.
بعد با دستش هلمون داد بیرون و در رو بست.
یه نگاه به هانا کردم که دیدم داره به لباساش نگاه میکنه. خدایا اون لباس راحتی تنشه!
.....................
نظر و ووت یادتون نره
دوستتون دارم
Farnaz
YOU ARE READING
Green(harry Styles)
Fanfictionهیچکس ته داستان زندگیشو نمیدونه شاید سال ها زندگی کنیم و بعد بفهمیم همه چیز یه خواب بوده....