پارت 25(هری)
سرم پایین بود داشتم غذامو میخوردم که دوباره ...
*یه صدا زمزمه وار*:هری من که گفتم نباید انجامش بدی ولی تو... منتظر عواقبش باش
عصبانی شدم این یه تهدیده یعنی دارن میان سریع سرم رو گرفتم بالا و به اطراف یه نگاهی انداختم تا مطمعن شم اینجا نیستن.
مطمعن که شدم سریع بلند شدم و دست هانا رو گرفتم و سعی کردم با ارامش جواب سوالاشو بدم و با سریعترین سرعتی که میتونستیم خودمونو رسوندیم به ماشین و شروع کردم به گاز دادن.یه جا نزدیک بود تصادف کنیم که زود فرمونو پیچیدم و ماشینو کنترل کردم و به راهم ادامه دادم.
هانا: هری مواظب باش چی شده؟
: اونا دارن میان
هانا: کیا؟
: فرشته ها
دستمو فرو کردم توی موهام و هلشون دادم عقب تا بهتر بتونم ببینم.
هانا: یع.. یعن.. یعنی چی؟
: هانا اروم باش ببین من خودمم گیج و عصبیم ولی قول میدم نزارم بهت آسیبی برسه باشه؟
فقط سرشو تکون داد به نشونه باشه و ساکت نشد و به روبروش خیره شد.
همینجور میروندم مسیرمون رو عوض کرده بودم داشتیم بر میگشتیم نیویورک.
نصفه شب بود جاده خلوت بود و تک و توک یه ماشین رد میشد. هانا هم خوابیده بود.* همون صدائه*: نمیتونی فرار کنی...
من نمیخواستم فرار کنم فقط میخواستم مطمعن شم هانا میرسه به یه جای امن.
هانا: ما کجاییم؟
: اوه کی بیدار شدی؟ دیگه نزدیکیم فقط یکم مونده
هانا: ما کجا داریم میریم؟
: برمیگردیم نیویورک
هانا به آه بلند کشید و خودشو توی صندلی تکون داد و دستاشو توی هم قفل کرد.
: من متاسفم ولی نمیتونستیم بریم میامی اونجا برات امن نبود
هانا: میدونم
اخم کرده بود یعنی هنوز ناراحته.
خم شدم سمتش درحالی که چشمام به جاده بود و لپشو بوسیدم.
: اخماتو باز کن
: من اخم نکردم
بهش نگاه کردم که دیدم دیگه اخم نکرده این خوبه .
....................
میدونم این پارت رو دیر گذاشتم ولی بالاخره یکی بهم انگیزه داد که بنویسم 💜ووت و کامنت یادتون نره!
Farnaz
YOU ARE READING
Green(harry Styles)
Fanfictionهیچکس ته داستان زندگیشو نمیدونه شاید سال ها زندگی کنیم و بعد بفهمیم همه چیز یه خواب بوده....