5

180 14 0
                                    

پارت 5( هانا)
در خونه رو آروم باز کردم دیروز مامام بزرگ یه کلید هم به من داده بود.

اروم رفتم به سمت اتاقم و سریع لباسام رو درآوردم و صورتم رو شستم رفتم به سمت تخت که مامان بزرگ در رو باز کرد.

مامان بزرگ:  هانا چرا انقدر دیر کردی ؟

: گفتم یکم بمونم بیشتر مراسمو نگاه کنم.

مامان بزرگ: هانا الان ساعت دو و مراسم هم ساعت 12 تموم شد کی رو گول میزنی؟

: خب باشه بابا با یکی آشنا شدم یکم با هم رفتیم گشتیم 😁

مامان بزرگ با ذوق پرسید

مامان بزرگ: پسر بود ؟

: اره دیگه 😐

مامان بزرگ:  کاری که باهات نکرد ؟

چهرم رو متعجب کردم

: نه بابا فقط با هم دوست شدیم همین

مامان بزرگ:  پس بگیر بخواب شب خوش

: شب خوش

مامان بزرگ از اتاق رفت بیرون منم رفتم
توی تختم و به هری مرموز فکر کردم یه کسی مثل اون که بهش میخورد حداقل ازم دو یا سه سال بزرگتر باشه چطور این همه سال بیرون نرفته یا اصلا چرا تنهاست چرا اونجا زندگی میکنی....

با کلی فکر خوابم برد.

*ساعت 10 صبح*

یهو از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم. شت دیرم شد.

از جام پریدم و بدو بدو لباسام رو پوشیدم. چرا مامان بزرگ منو صدا نکرده بود.

از اتاقم زدم بیرون و کولم رو برداشتم که مامان بزرگ پرید جلوم.

مامان بزرگ:  کجا با این عجله؟

: مدرسم دیر شد

مامان بزرگ پوکر نگام کرد

مامان بزرگ:  حالت خوبه هانا امروز تعطیلی
: چچچچچچی! واقعا

یکم فکر کردم دیدم واقعا تعطیلم امروز یکشنبه بود و اخر هفته.

: مثل اینکه واقعا تعطیلم پس میرم بگردم

مامان بزرگ:  با کی ؟!

: تنها
مامان بزرگ:  تنها که حال نمیده زنگ بزن به دوستت با اون برو

: کدوم دوستم ؟ منظورت که اونی نیست که دیشب باهاش اشنا شدم ؟

مامان بزرگ:  دقیقا راستی اسمش چیه ؟

: هری . پس من برم بای

لپشو بوس کردم و رفتم.

به سمت همون کوچه رفتم و دنبال علامتم گشتم پیداش کردم و دستک رو روی دیوار کشیدم تا بالاخره اون شیار رو پیدا کردم.  باید یه دستگیره ای چیزی واسه اینجا بگم بزاره.

در اتاقش رو باز کردم و رفتم تو.

: سلام هری من اومدم 😀

هری از جاش بلند شد و با چشمای پف کرده نگام کرد.

هری: هانا تو اومدی فکر کردم یادت میره!

: عمرا اگه یادم بره خب هری من امروز تعطیلم بیا با هم بریم گردش.

هری: هانا من خیلی وقته بیرون نرفتم و فکر نکنم بتونم با این لباس جایی بیام.

به لباساش نگاه کردم اونا خوب بودن فقط کمی کهنه بودن.

: هری سایزه لباسات چنده ؟

هری سایزش رو بهم گفت

: هری میتونی چند دقیقه صبر کنی من برم و بیام؟

هری:  برای چی ؟

: بعدا بهت میگم

سریع از اتاق زدم بیرون و با حالت دو به سمت فروشگاه نزدیکه خونه رفتم.

تا وارد شدم یاد دستگیریم افتادم خاطره ی بدی بود ولی دلم برای دوستام تنگ شده 😔
وای داشت یادم میرفت واسه چی اومدم سریع رفتم توی بخش لباسای مردونه با وسواس یه تیشرت و شلوار و کفش برداشتم به سمت صندوق رفتم که چشمم به عینک افتابی خورد یدونه خوشگلشو برداشتم و رفتم برای حساب کردن. بعد از اون قضیه مامان حسابمو پر میکنه که یوقت دوباره دزدی نکنم.

حساب که کردم سریع کیسه لباس ها رو برداشتم و به سمت کوچه هری دویدم. 
پشت در اتاقش که رسیدم یکم نفس نفس میزدم حالم که بهتر شد رفتم تو.

: هری ببین چی واست خریدم امیدوارم خوشت بیاد 😊

هری با تعجب بهم نگاه کرد و کیسه لباس ها رو ازم گرفت و توش رو نگاه کرد.

هری:  خدای من هانا اینا خیلی خوبن چرا اینکارو کردی ؟

: تا با هم بریم بیرون . من میرم بیرون تو هم بپوش لباسارو.

از اتاق رفتم بیرون و منتظر شدم ده دقیقه که گذشت در زدم.

: هری بیام تو؟

هری: بیا من حاضرم.

رفتم تو و با هریی مواجه شدم که خیلی خوشتیپ شده بود.

هری: چطور شدم؟

: وای فکر نمیکردم انقدر بهت بیاد عالی شدی فقط بزار موهاتم درست کنم.

رفتم سمتشو شونه ی بغل تختش رو برداشتم و موهاش رو شونه کردم موهاش فر بود و خیلی خوش حالت و با هر شونه زدن خوش حالت وای میستادن.

: تموم شد بزن بریم

هری: اما...

: اما نیار هری روزمون رو خراب نکن من مراقبتم کسی نمیخوردت

هری خندید.  وااااااای خدایا اون چال داره.

: تو چال داری ؟!

هری خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین.

: هری ناراحت نشیا ولی تو مثل فرشته هایی.

هری یهو قیافش عوض شد استرس خاصی توی چشماش موج میزد.

: من قصد بدی نداشتم.

با دستپاچگی گفتم.

هری: مشکلی نیست بیا بریم بیرون 😉

با هم از اونجا رفتیم بیرون و تصمیم گرفتیم بریم پارک بعدشم کافی شاپ اگه شد به مامان بزرگ هری رو معرفی کنم.
................
خب برای پارتای قبلی فقط یه نظر داشتم و این خیلی کمه
داستان رو به دوستاتون معرفی کنید 😉
نظر ووت بیشتر = پارتای بیشتر
دوستون دارم
Farnaz

Green(harry Styles)Where stories live. Discover now