پارت 31(هانا)
حدودا سه ماه از اومدن تام میگذره و من دیگه دارم 9 ماه رو کامل میکنم برای همین مامان تصمیم گرفت به کرولین بگه بیاد اینجا تا مراقبم باشه.
کرولین خیلی محتاط و حساسه برای همین کلا من فقط برای دستشویی و حموم رفتن از تخت بلند میشم.
خداروشکر همیشه گربه پیشمه پس تنها نیستم ولی بازم خسته کننده است و احساس میکنم دارم زخم بستر میگیرم!
هوف واقعا خسته کننده است!
: کروووولیییییین!!!
کرولین سریع اومد داخل اتاقم.
کرولین: چی شده؟ درد داری؟ وقتشه؟
: چی؟ نه! من فقط خسته شدم میشه بریم بیرون قدم بزنیم!؟
کرولین: نه نه ممکنه اتفاقی بیافته نه نمیشه
: ولی دکترم گفت مشکلی نیست یکم راه برم قول میدم اگه خسته شدم بگم
خدایا خواهش میکنم لطفا قبول کنه
کرولین : امممم نه
: تورو خدا 🙏
کرولین: باشه ولی تا پارک میریم و برمیگردیم و خسته شدی میگی.
: وای مرسی عاشقتم
کرولین کمکم کرد حاضر شدم و به موهامم یه دستی کشیدم تا از شلختگی در بیاد.
: گربه رو یادت نره ببریم
رو به کرولین گفتم و اونم گربه رو با یه دستش بغل کرد و با اون یکی دستش پشتم رو گرفت تا یکم کمکم کنه.
با احتیاط قدم بر میداشتم و اروم حرکت میکردم چون واقعا سنگین شده بودم و تازه ادما ی چاق رو درک میکردم.
نیم ساعت زمان برد تا به پارک برسیم در حالی که به طور معمول ده دقیقه هم طول نمیکشید دلم میخواد زودتر این حاملگیم تموم بشه!
: کرولین من پاهام درد گرفته بریم بشینیم لطفا
کرولین: من که بهت گف...
یهو درد بدی توی دلم پیچید خیلی بد, یه دستمو گذاشتم زیر شکمم و با اون یکی دستم چنگ زدم به لباس کرولین.
با صدای خیلی ارومی که از درد بود کرولین رو صدا کردم.
کرولین: یا خدا هانا چی شد؟ حالت که خوب بود.
دیگه از درد نتونستم وایسم زانو زدم روی زمین و شروع کردم گریه کردن و یه شکمم چنگ میزدم.
بعضی از مردم سعی میکردن کمک کنن و زنگ میزدن به اورژانس و تنها گربه بود که اومده بود روبروی شکمم و دستام که روی شکمم بودند رو لیس میزد و دستشو روی دستام میکشید و با نگرانی زل زده بود بهم.
هیچی نمیتونستم بگم فقط لبم رو گاز گرفته بودم و یه صدا های مبهمی از بین لبام خارج میشد , صدا ها رو واضح نمیشنیدم.
چشمام رو از درد بهم فشار دادم و چند لحظه بعد احساس کردم روی هوام و اخرش توی ماشین گذاشتنم و سرمم یه جای نرم و من تمام مدت فقط ناله میکردم.
چشمام رو باز کردم که کرولین رو دیدم که چشمای اشکی سعی داشت منو اروم کنه.
چشمام رو اطراف چرخوندم و دنبال گربه بودم .
*با تموم توانی که داشتم* : گربه کجاست؟
کرولین: نترس اون همینجاست .
بالاخره حس کردم گربه اروم دستشو گذاشت روی دستم و انگار اونم داره تلاش میکنه ارومم کنه ولی این واقعا درد داره!
انگار که سالها گذشت بالاخره به بیمارستان رسیدیم و منو بردن سریع توی یه اتاق .
پرستارا از اینور به اونور میرفتن و یه دکترم اومد و معاینه ام کرد ولی هیچی نفهمیدم.
در حالی که درد میکشیدم احساس خستگی شدید هم میکردم.
همینجوری درد میکشیدم و ساعت ها هم میگذشتن.
من حدود ساعت 2 دردم شروع شده بود ولی الان 7 شب بود و هرچی بیشتر میگذشت دردمم بیشتر میشد انقدر که به خودم میپیچیدم و گریه میکردم و عرق کرده بود!
بالاخره یه ماما اومد بالای سرم و یه چکاب کرد ولی یهو با یه انبر کیسه ابم رو پاره کرد که باعث شد دردم صد برابر بشه.
دیگه جیغ میزدم هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و فقط اب داغ بود که ازم خارج میشد و حسه بدی بهم میداد.
سریع بعد از کار ماما همون دکتره اومد تو و شروع کرد با ماما دعوا کردن و درآخر معلوم شد من هنوز آماده نبودم و نمیتونم طبیعی بچه رو بدنیا بیارم پس سریع منتقل شدم به اتاق عمل.
اتاق عمل فقط سبز بود به رنگ چشمای هری و گربه.
شاید بچمون هم چشماش سبز باشه.
نمیدونم فقط تنها چیزی که یادمه سبز بود فقط سبز بود و چشمام بسته شد...
.............................
اینم یه پارت طولانی 😀مرسی از همه ی کسانی که نگاه میکنن و کسایی که ووت میکنن و کسانی که کامنت میزارن و کسانی که گرین رو به ریدینگ لیسته خودشون اضافه میکنن فقط خواستم بگم عشقید 💜💜💜
Farnaz
YOU ARE READING
Green(harry Styles)
Fanfictionهیچکس ته داستان زندگیشو نمیدونه شاید سال ها زندگی کنیم و بعد بفهمیم همه چیز یه خواب بوده....