Together

417 52 4
                                    

GHazal

" _من...من واقعا هیچ مشکلی ندارم خیلی دوس دارم برم بخصوص که شمام مشکلی ندارین...فقط یه مسئله هس که ذهنمو مشغول کرده

+چه مسئله ای؟

_تنهایی، من واقعا نمیتونم...

+بیخود ذهنتو درگیر نکن عزیزم من باهات میام و یه مدتی هم پیشت میمونم دیگه تا اون موقع عادت میکنی، علاوه بر این! من مطمئنم اونجا کسایی هستن مثله تو که برای تحصیل میرن پس تو تنها نیستی."

موقعی که مامانم داشت این حرفارو میزد میدونستم داره دل گرمم میکنه ولی نگرانیو میتونستم تو چشماش بخونم، میدونستم که خودشم میدونه پیدا کردن کسی که بتونه تنهایی تو پر کنه وتو بتونی بهش اعتماد کنی سخته! بخصوص جایی که زادگاهت نباشه.

ولی میتونم بگم من امروز حسش کردم، کسیو که میتونم بهش اعتماد کنم تا تنهاییمو باهاش پر کنم، یا حتی چیزی فراتر از پر کردن تنهایی

+کمک نمیخوای؟!

صدای صبا منو بخودم آورد، انگار واقعا تو افکارم غرق شده بودم

_نه بابا یه قهوه دارم میریزم، دیگه اونقدرام بی عرضه نیستم

+من کی همچین حرفی زدم آخه؟!

من تو دلم خندیدم و قهوه ها رو بردم

_بفرمایید مامی😊

کلا بنظرم کاراش حساب شده تر از منه و از من با تجربه تر و مستقل تره عین مامانا😊 به همین خاطر بهش میگم مامی

+او مرسی پرنسس

همون جور که داشتم قهوه ها رو میذاشتم رو میز به حالت خیالی دامن نداشتمو گرفتم و تعظیم کردم ، خندش گرفته بود، فکر کنم پیش خودش گفت حالش خوب نیس🔫😂

_خوش مزس??

من وقتی دیدم اولین قلُپ رو خرد گفتم

+بذا بره پایین

_اوه ببخشید😁

+خیییییلی خوب بود

_ اوه واقعا؟ مرررسی

از کاناپه روبه رویی بلند شدم به سمت کناپه ای که صبا روش نشسته بود رفتم،جلوش وایستادم نگاش کردم، داشت با یه حالت متعجب نگام میکرد

که من دستمو زدم به کمرمو گفتم

_نمیخوای یه خرده بری اون ور که منم بشینم?!?!

dreams come true Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin