GHazal:
رسيدم خونه، نمي تونستم خودمو كنترل كنم، عين
ديوونه ها گريه ميكردم دلم ميخواست داد بزنم، داد بزنم
از اينكه چرا اين جوري شد؟! چرا سرِ يه مسئله اي
به اين پيشِ پا افتادگي بايد دعوا كنيم!؟
چرا موقع رفتن مانعم نشد!؟ چرا با اون حال هيچي
بهم نگفت؟! چرا چرا چرا؟؟؟؟...
حالم بد بود به هيچ وجه دلم نمي خواست اين جوري
از خونش برم بيرون اما با ايرادايي كه گرفت و با تهمتي كه بهم زد و واقعيت نداشت و با حرفِ آخري كه بهم زد و
به خاطره تمام حالتاي سردش بايد اينكارو ميكردم
بايد ميدونست منم نميتونم بيشتر از اين رفتار سردشو
تحمل كنم، چقدر بايد تلاش كنم تا به خودش بياد!
رو كاناپه نشستم بدنم حتي قدرت اين كه لباسامو
در بيارم نداشت همين جوري به يه نقطه خيره شده بودم
داشتم كاملا عقلو از دست ميدادم برام هنوزم غير قابل
باور بود، گوشيمو از تو كيفم درآووردم ميخواستم بهش
بگم كه من دارم ديوونه ميشم ولي نميخواستم فكر كنه
اشتباه از من بوده
ساعت ها گذشت و من فقط منتظر يه بهونه بودم كه...
ساعت ٣:٠٢ برام پيام اومد، قلبم داشت از تو دهنم
ميزد وقتي فهميدم صبا عه، گوشيمو برداشتم كه تمام
كه بدنم سرد شد!
+بهتره ديگه همديگرو نبينيم اين به نفع هر دومونه اين رابطه براي من تموم شدس
تمام بدنم از سرم تا نوك انگشتام يخ كرد، باورم نميشد
همچين پيامي واسم فرستاده
يني ب خاطر قبول نكردن اشتباهش حاضر شده رابطمونو خراب كنه!!
نميتونستم باور كنم....نميتونستم باور كنم كسي ك
تمام لحظه هام شده بود اين قدر راحت كنار كشيده و
انگار ك هيچ علاقه ب من نداشته