Cry & blood

381 36 0
                                    

این قسمت از دید غزال و سارا هستش دقت کنین سارا نه صبا بخونین متوجه میشین نسبت به قسمتای قبل طولانی تر هم هست قسمتای خوب تو راهن خودمونم حالمون بدشده با این چند قسمت اخیر دیگه اخراشه حمایت کنین قسمتای خوبو سریعتر شروع کنیم به نوشتن

GHazal:

چشمام از اين گرد تر نمي شد، از توي كولش يه چنتا لباس همين جوري ريخته بود بيرون و وقتي من بيشتر توجه كردم، فهميدم اون لباسا لباسايه منه، و از همه بدتر اين بود كه اون لباسا تمامِ لباسايي بود كه تو خونه صبا داشتم
تحملِ اين همه فشار اونم تو يه روز واسم قابلِ قبول نبود فقط رو زمين نشستم و سرمو با دستام گرفتم
به ليا كه حالا ديگه كاملا خوابش برده بود نگاه كردم
آخه چرا ليا؟...چرا؟!
تو همون چند دقيقه انگار تونستم تمامِ داستانو عينِ يك ريسمان به هم وصل كنم؛ اولين ديدارِ من با ليا، اصراراش براي بيرون رفتن با من، اولين تماسِ بد موقعه ي اون شب، حرفايي كه دائما تو زماني كه ما از هم جدا شده بوديم تو مغزم فرو ميكرد، تمام تلقين هايي كه ميكرد، كه صبا رو فراموش كنم و امروز....
بلند شدم و تمام لباسامو از تو كيفش دراوردم و بردم تو هال كنارِ كيفم گذاشتم، لباساي بيرونمو پوشيدم و كيفو لباسامم برداشتم به سمتِ در رفتم كه درو باز كنم ولي يادم اومد كه انگار يه چيزيو فراموش كردم
رفتم تو اتاقي كه ليا توش خواب بود، نزديكش شدم طوري كه لبام نزديكِ گوشش بود، سعي كردم زمزمه كنم

_ازت متنفرم

تو جاش يه خرده وول خورد ولي از شدتِ مستي نميتونست بلند شه، به صورتش نگاه كردم باورش واسم خيلي سخت بود كه ليا بازيمون داده و من دلم ميخواد همين الان كارشو از شدتِ تنفر تموم كنم، ولي خداروشكر من به مثلِ اون  نيستم كه به خاطره خواسته هاي خودم تن به كاراي پست بدم
از خونه ليا اومدم بيرون، حالم بده انگار امروز روزِ خوبي نيست
وقتي رسيدم خونه گريه هام كه تو راه بي صدا بود تبديل به هق هق شدن، با تمام وجود زار ميزدم فكر كنم الان يكي از همسايه ها درِ خونه رو بزنه و بگه ديوونه شدي؟!
ولي چه اهميتي داره، ديگه هيچي واسم مهم نيست، من بد شكستم و كسي كه تمامِ مدت فكر كردم كسيه كه ميتونم بهش به عنوان يه دوست اعتماد كنم، تمامِ مدت داشته بازيم ميداده فقط به خاطره اينكه به من برسه يا بهتر بگم به خواسته ي خودش برسه

الان بايد چي كار كنم؟! واي
بايد...بايد برم پيشِ صبا و همه چيو بهش بگم و بگم كه من دوسش دارم  بگم كه نميتونم بدونِ اون زندگي كنم آره، بايد برم، بايد برم و همه ي اين حرفارو كه بايد زودتر از اين ميزدمو بهش بگم
شايد پسم بزنه، شايد بگه من الان با اون پسرم، شايد... ولي بايد برم
نميخواستم حتي يه لحظه به اواقبش فكر كنم شايد از رفتن پشيمون ميشدم، ميخواستم برم پيشش، نميدونستم چه اتفاقي قراره بيوفته ولي نميدونم چرا حس كردم بايد الان پيشِ صبا باشم

dreams come true Where stories live. Discover now