Ghazal:نزديكاي امتحانا شده بود و فرجه مربوط به درس خوندن كه اصلا حالشو نداشتم
چرا دروغ! هنوزم حالم خوب نبود هنوزم به صبا و به تمام لحظه هايي كه باهم بوديم فكر ميكردم و اين عذابم ميداد
ميدونم كه من فقط اينطوريم، اينقدر وابسته!
بعضي روزا ميديدمش البته نيم نگاه با همون پسره بود خيلي ريلكس و آروم، انگار به هيچي فكر نميكرد
واسش همه چيز مشخص بود، همه چيز تموم شده، بود و من به شخصه اين روحيشو در برابر گذشتن از مشكلات و مسائل تحسين ميكنم كه تونسته اين قدر راحت باهاش كنار بياد انگار فقط منِ لعنتي بودم كه هنوزم همه لحظاتش صبا بود
به خاطر چند روز فرجه اي كه داشتيم وقتي از كالج خارج ميشديم ليا بهم پيشنهاد كرد كه برم خونش
ليا خونه مستقل تو انگليس داشت وچون خونه اي بود كه پدر و مادرش وقتي از فرانسه به انگليس ميومدن ازش استفاده ميكردن خونه ي بزرگ و مجللي بود
نميدونم چرا وقتي منو به خونش دعوت كرد دلم راضي نبود كه بگم ميام يني انگار چيزي مانعش ميشد
+مياي ديگه؟!
_اممم نميدونم... ميخواي بذاريم واسه بعدا
+نه نميخوام من الان دوست دارم بياي
_ولي...
+ولي و اما نداره! مياي!
انگار بي اختيار شده بودم در برابر گفتن كلمه نه!خونش واقعا زيبا و بزرگ بود يه جورايي از چيدمان ودكوراسيونِ عاليش به وجد اومده بودم
_واو چه خونه ي خوشگلي
+مرسي سليقه مامانمه
_چه ماميِ باسليقه اي!
قسمت نشيمنِ و آشپزخونه بزرگ تو طبقه اول بود و اتاق خواب ها بالا ي پله هاي چوبي كه دو طرفِ خونه به سمت بالا پيچ خورده بودن
ليا كيك و قهوه درست كرد، بعد از خوردنش من پالتوم رو برداشتم كه برم
_خب ديگه، ممنون بابت قهوه و كيك خوشمزه
+كجا؟! ميخواي بري؟!
_آره ديگه اگه الان نرم دير ميشه و راهِ خونه منم يه خرده دوره از خونه تو، بايد برم
+اوه باشه باشه حالا عجله نكن من...من يه خرده سوال داشتم از بعضي درسا
ميدونستم داره الكي ميگه
_اوه واقعا؟! من تو مودش نيستم
+باشه باشه ولي...ولي حالا يه خرده كمكم كن م...من تنهام
آخرين جملشو خيلي آروم گفت، دلم يه جوري شد راست ميگفت اون تنها بود مثلِ من ،اون شكسته بود مثلِ من ،
سرشو انداخته بود پايين، با دستم سرشو آوردم بالا
_باشه ميمونم
چشماش برق زدو پريد بغلم
+مرسي...دوسِ...
تلفنش زنگ زد
+ببخشيد
زماني كه ليا داشت با تلفن حرف ميزد من رفتم به سمت حياط پشتي، جاي خيلي قشنگي بود بنظرم ليا هيچي كم نداشت، تو همين فكرا بودم كه اصلا متوجه اومدن ليا نشدم، اومد و دستمو آروم گرفت
به خودم اومدم و بهش نگاه كردم
_اينجا خيلي روياييه
+اره زيباست
لحنش اصلا هيجان زده نبود، چهرشم همين طور، همين جور به جلو خيره شده بود، خيلي سرد
_ميدوني بنظرم تو همه چي داري، هرچي اراده كني واست فراهمه و...
+ولي اين همه چيز بدونِ عشق هيچه
بهم نگاه كرد حرفمو خوردم، واقعا انتظارشو نداشتم انتظارشو نداشتم ليا كه يه آدمِ شوخ و پر جنبو جوشه اين مدلي حرف بزنه
_تو...تو چرا يه جوري شدي؟ اتفاقي افتاده؟!
+نه جوري نشدم فقط خستم... خستم از اطرافم از كسايي كه بايد باشن ولي نيستن از كسايي كه بهشون دل بستم ولي اونا راحت و بدون هيچ وابستگي تركم كردن
انگار حرفاي دلمو داشتم از زبونش ميشنيدم
+از همه متنفرم از همه بدم مياد همشون منو بازي دادن و منِ احمق همشو همه ي اون حرفاي عاشقونشونو قورت دادم
دلم ميخواست گريه كنم، حرفاش عين واقعيت بود ميشه گفت حداقل در مورد من، با اتفاقات اخير صدق ميكرد
ليا عوض شده بود شايد خودش شده بود، خودِ واقعيش!
_ليا تو.... حرفاتو ميفهمم ولي... تو خوب نيستي بيا بريم تو
دستشو محكم گرفتم و با اون يكي دستِ آزادم بازوشو گرفتم، رفتيم داخل خونه كه من متوجه شيشه مشروبِ خاليه رو ميز شدم، مطمئنم وقتي از بغل ميز رد شدم اصلا اونجا نبود و الان شيشه خاليش روي ميز بود
ديگه مطمئن شدم كه ليا حالش اصلا خوب نيس يا بهتر بگم حالش اصلا دستِ خودش نيس
مسلمه كه يه خرده ترسيده بودم، اولين بار بود كه با يه آدمِ مست تو يه خونه بودم و نميدونستم قراره چه اتفاقي بيوفته