Confused

282 26 2
                                    


GHazal:


برگشتم خونه تقريبا شب شده بود، لباسامو عوض

كردم و با بي حوصلگي تلويزيونو روشن كردم

كانالا رو بيخودي عوض ميكردم چون طبق معمول

تو خيالاتم بودم.

                       پايان ف.ب


هميشه به اتفاقات افتاده و حرف هاي زده شده فكر

ميكنم تا جايي كه يادمه هميشه اين شكلي بودم،

ذهنم هميشه اتفاقات افتاده رو مرور ميكنه

عادت خوبي نيست! ميدونم! چون هميشه همه

اتفاقات خوب نيستن كه مرورشون كني...


    "فلش بك":


تو ذهنم به اتفاقات افتاده فكر ميكردم به تمام

چيزايي كه تو اين ٢ روز با صبا رقم خورد

با بعضياش خندم ميگرفت با بعضياش به بعضي

چيزا شك ميكردم و كلا با اين كه چند ساعت پيش

همه اين ها اتفاق ها افتاده بود دلم واسشون تنگ شده بود

تو مرور همين چيزا بودم كه زنگ در خورد،

كيه اين موقع!؟ رفتم درو باز كردم

_اوه سلام خانم سوآن، هيييي لوكسيييي

+سلام غزال جان خوبي؟ بازم مزاحم هاي

هميشگي امشبم من شب كارم و پدر لوكس هم سره

كاره زحمت لوكس هم مثل هميشه گردن توعه شرمنده!

_اوه نه خانم سوآن اين چه حرفيه من خيليم خوشحال ميشم

اين قدر ذهنم مشغول كارام و ماجراهاي پيش اومده

شدم كه كلا لوكس رو از ياد برده بودم.

+خب لوكس ديگه نميگم! ماميو اذيت نكني!

*نه مامي

خندم گرفته بود... تا جايي كه يادم مياد از زماني كه

اومدم تو اين خونه هر موقع ليا كار داشته يا شب كار

dreams come true Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang