Cold

262 28 0
                                    


GHazal:


سرد سرد سرد...

تنها كلمه اي كه وقتي با صبا مواجه ميشدم از رفتارش برداشت ميكردم

نميدونم چرا اين شكلي شده بود تو چشماش برقِ

هميشگي نبود احساس ميكنم ديگه علاقه اي كه بايد

رو نداره، يني اين قدر واسش تكراري شدم؟!

موقعي كه درو باز كرد متوجه چشماش شدم كه

يه خرده قرمز بود ولي گفتم چيزي نگم كه حالشو خراب

نكنم با اين كه نگه داشتن حرف دلم خيلي واسم سخته...

تمام مدتِ فيلم ذهنم مشغول بود، مشغول به اين كه

دقيقا بايد چي كار كنم...دقيقا بايد چي بگم كه حالش

خوب شه، خوب شدنه حالشو يه جورايي وظيفه

خودم ميدونستم و بنظرم بايد يه كاري ميكردم...

_خب مامي، فيلم كه تموم شد...امممم من فكر كنم...

امممم...فكر كنم خسته اي!! و خب من ميرم خونه

+چي؟! الان؟! الان كه ديره نه خسته نيستم بر فرضم

باشم، خب ميريم ميخوابيم

_اممممم...اوهوم

صورتمو آروم نزديكش كردم و لپشو بوسيدم

_دوستت دارم

يه لبخند كوتاه زد كه يه جورايي حس كردم نشنيد چي گفتم نميدونم چرا ولي بايد ميگفتم، بايد بدونه كه من دوسش دارم، ميدونم كه ميدونه ولي جادوي كلمات يه چيزه ديگس شايد چون لااقل خودم اين شكليم كه دوست دارم احساسات رو بشنوم


دوستم داري ميدانم باز

دوست دارم كه بپرسم گاهي

دوست دارم كه بدانم امروز

مثل ديروز مرا ميخواهي

تو تخت ساكت بوديم...هيچ صدايي نبود، تقريبا

ميشه گفت تنها چيزي كه شنيده ميشد

صداي نفس هاي صبا بود كه تو گوشم شنيده

ميشد و تنها چيزي كه حس ميشد گرماي

dreams come true Where stories live. Discover now