اروم در اتاق مادرمو باز کردم و واردش شدم...
حتما بازم داره دعا میکنه...
شاید مریض باشه...اما اول از همه برای من دعا میکنه، چون مادره...
درو بستم و با یه دسته گل بالا سرش وایسادم تا چشماشو وا کنه
+ سلام
_ سلام پسرم...
+ واسه مسافرا هم دعا میکنی؟
_چیه؟ بازم مسافری؟
یه لبخند زدم و رفتم نشستم روبروش رو تخت. دسته گلو گذاشتم تو دستش. ازون خنده هایی که همه بهم میگن خیلی قشنگه، اما خب عادیه. میدونم الانم چال هام زده بیرون، و اگه هر وقت دیگه ای بود میخواست قربون صدقه صورتم بره، اما الان تو اون حال نیست، الان فقط میخواد مطمئن شه دوباره مسافر نیستم.
_ تو که تازه از ماموریت برگشتی!
+ قصش مفصله مادر، ولی ایندفعه یه مأموریت خیلی ویژه است.
_ ویژه؟
تو صداش تمسخر موج میزد، شایدم ناباوری. الان دیگه فرق بین هیچ چیزو متوجه نمیشم...
+ بهتون قول میدم هیچ اتفاقی نمیافته. الان اومدم خدمتتون، که برام دعا کنی...
_ مگه جز این کار دیگه ای هم از دست من بر میاد؟
+ الهی من قربونتت برم
خم شدم و اشکاشو پاک کردم
+ از ماموریت که برگشتم حتما میام پیشت. مادر جانم...منو نگاه کن، حالا بخند، بخند دیگه...
صورتش رنگ صورتی گرفته، وقتی میخنده خیلی قشنگ میشه. شاید صورتش چال نداره، اما از صورت منم خوشگل تر میشه، این خیلی قشنگ به نظر میاد! وقتی لابلای اشکاش میخنده و من دلم میخواد دنیامو برای این بدم!
سرمو گذاشتم رو دستشو اونو بوسیدم، گذاشتم دست هاش برای اخرین بار سرمو نوازش کنه، و منم برای اخرین بار تو بغلش خواب برم!
فردا روز پرکاری در پیشه، و این یکی استثناعاً قرار نیست روز بهتری باشه...
............
دیگه نگم دیگه، یادتون نره😭😐
عاشقتونم☺️ممنون😍💚
YOU ARE READING
Refund.استرداد
Adventure«هممون مردیم الان دیگه شک ندارم هممون یه قربانی بودیم قربانی یه بازی کثیف، که حتی خودمونم بازیش نکردیم» 8 in Adventure... ^_^ این داستان به موضوع غرامت جنگی می پردازد که قرار بود توسط انگلستان، آمریکا و شوروی به ایران داده شود و مربوط به مقطع زمانی...