ماشین کنار خیابون نه چندان خلوت نگه داشت!
سلنا با آرامش از تاکسی پیاده شد و پاشنه های بلندش رو روی زمین سخت و سرد گذاشت!
سعی کرد کلاهش رو تا مسیر رسیدن به کافه مرتب کنه! هری از کلاهای اون خوشش میومد!
با نزدیک شدن به کافه دامنش رو کمی پایین تر کشید و سعی کرد برای یه لحظه به جهنمی که تازه ازش خلاص شده بود فکر نکنه!
در کافه رو باز کرد و با تردید به میزی که قرار بود اونجا حاضر باشه نزدیک شد!
+ سلام...
با یه صدایی گفت که نمیتونی حدس بزنی چجوریه! شاید از ته یه جهنم در اومده بود! از ته سختی...
زین روزنامش رو پایین اورد...
- به سلام! ستوان خوشگل ما! بفرما!
سلنا بدون اینکه ذره ای نگاهش رو ازش جدا کنه اروم و با تردید روبروش نشست! اون خوب میدونه که این مدل حرف زدن اون یه بویی میده! میدونه که اون بی دلیل مهربون نمیشه! و میدونه که الان باید تنها جلوش وایسه...
+ با من چیکار دارین؟
_ خبرای جدیدو تو روزنامه ها خوندی؟
+ نه
سلنا سعی کرد فکر کنه و بگه! اما معلومه که نه! تو بدبختی که سرش اومده بود واقعا وقتی برای مطالعه روزنامه میموند؟
_ نوشتن که طلاها به بانک تحویل داده شده
+ پس چرا سرهنگ هنوز تو حَبسه؟
_ چون این خبر جعلیه و هنوز از طلاها خبری نیست...
+ ولی شما که گفتین طلاها پیدا شده!
_ من نگفتم! روزنامه ها نوشتن... البته طبیعیه، دولت نگران آبروی خودشه! واسه همین اعلام شده که طلاها به بانک تحویل داده شده...
اروم سرش رو به جلو خم کرد و صداش رو کمی پایین تر اورد: ولی من میدونم که نشده!
+ نشده؟
_ نچ، نشده
+ اگه اینطوره پس طلاها پیش کیه؟
_ جواب این سوال رو فقط یه نفر میدونه...
+ کی؟
_ جناب سرهنگ هری ادوارد استایلز...
+ من باور نمیکنم
_ فردا هم اعدامش میکنن! منم نمیتونم جلوی حکم اعدامشو بگیرم...
+ میشه کاری براش کرد؟
_ فقط یه راه میمونه!
+ چی؟
_ اینکه جناب سرهنگ رو از مرگ نجات بدیم... اینجوری تو به سرهنگت میرسی، منم به طلاها... خب نظرت چیه؟
قیافه سلنا جدی شد و عقب رفت...
و بعد اروم شروع کرد به خندیدن، و بعد قهقهه...+ تو خیلی زرنگی جناب مالیک! سرهنگ پیشکش خودت! من سهممو از طلاها میخوام! هرچی گیرمون اومد با هم تقسیم میکنیم... بگو میشنوم...!
_ افرین! حالا برات میگم... فردا صبح سرهنگ استایلز به محل اعدام اعزام میشه... طبق برنامه، قبل ازین که ما به اونجا برسیم، تو باید اونجا آماده باشی... نقشه دقیق رو برات مینویسم! ماشین حامل زندانی از قبل بمب گذاری شده!شرایط برای آزادی سرهنگ آمادس! فقط باید حواستو جمع کنی و منتظر فرصت مناسب باشی... همین!
................
فش به کدوم و چرا؟ 😂
یه چیزی بگین جون من، کبابببب شدم کباب😣😑عاشقتونم☺️ ممنون 😍💚
YOU ARE READING
Refund.استرداد
Adventure«هممون مردیم الان دیگه شک ندارم هممون یه قربانی بودیم قربانی یه بازی کثیف، که حتی خودمونم بازیش نکردیم» 8 in Adventure... ^_^ این داستان به موضوع غرامت جنگی می پردازد که قرار بود توسط انگلستان، آمریکا و شوروی به ایران داده شود و مربوط به مقطع زمانی...