۲۵- پایان...

41 7 2
                                    

اون ماشین مشکی رنگ لحظه به لحظه به اون کارخونه متروکه نزدیک تر میشد...

با رسیدن به اون در داغون ارتا پیچید و ماشین رو توی اون کارخونه متروکه یجایی زیر نور آفتاب نگه داشت...

- همینجا بمونید و تا من نگفتم پیاده نشید...

ارتا گفت و بقیه سرشون رو به نشونه مثبت تکون دادن...

ارتا اروم اروم از ماشین دور شد، جوری که ته دل سلنا رو خالی میکرد...

+ برای چی مارو اورده اینجا؟

سلنا دوباره و دوباره به هری بخاطر اعتماد کردنش غر زد...

_ یکم صبر داشته باش همه چی معلوم میشه...

+ بازم دارم میگم، نباید به این ادم اطمینان میکردیم...

هری اروم به جلو خیره شد؛ و تو حرکت بعدی در ماشین رو باز کرد و ازش پیاده شد...

سلنا نفسی از روی کلافگی کشید با کج کردن دهن و دماغش از ماشین پیاده شد...

هری برگشت و بهش نگاه کرد و بعد راه خودش رو به سمت پله ها در پیش گرفت و ازون بالا رفت...

سلنا اول با تعجب مقدار کمی ترس به اطرافش نگاه کرد، و بعد فهمید اونقدر کنجکاویش قویه که نمیتونه همونجا بایسته، پس دنبال سرهنگ راه افتاد...

بعد از گذشتن از پله ها چشمش به هری که کنار یه میله بود و به پایین نگاه میکرد خورد، و سریعا خودشو بهش رسوند...

_ ارتااااا...

هری داد زد تا بفهمه اون یهو کجا و گذاشته رفته...

سرش رو دوباره به سمت پایین خم کرد و تلاش کرد تا چیزی ببینه:(( اونجایی ارتا؟))

سلنا دوباره دست به سینه و حق به جانب نگاهش کرد:(( داری اشتباه میکنی! حتما گذاشته رفته! وای تروخدا بیا ازینجا بریم...))

_ بر میگرده...

سلنا با کلافگی چشماشو چرخوند و سعی کرد تا از شدت حرص موهاش رو نکنه:(( جدا که ادم خوش بینی هستی! از کجا معلوم که یه عده اینجارو محاصره نکرده باشن؟!؟ چه اشتباهی کردیم که همراش اومدیم. دلم حسابی شور میزنه تروخدا بیا ازینجا بریم...))

هری عینک آفتابی رو از روی چشمای گود افتاده و زخمیش برداشت و به سلنا خیره شد:(( الان منم یواش یواش دارم شک میکنم! فک میکنم حق با توعه، این یه تله اس! اره یه تله اس!))

خیلی اروم گفت و پاکتی از جیبش در اورد و سمت سلنا گرفت...

_ بگیر...

+ این چیه؟

سلنا با تعجب ورقه رو از دستش گرفت و نگاش کرد...

_ این آدرس طلاهاس

لب های سلنا به حرف باز شد که سرهنگ سریعا خاموشش کرد...

Refund.استردادHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin