منطقه نظامی اطراف تهران / خرداد ۱۳۳۴(منطقه ای دورافتاده و خارج از شهر)
شان از ماشین پیاده شد و با حرکت دستش به سرباز ها دستور داد تا سریعا سرهنگ رو آماده کنن! مالیک هم خودش رو جایی خیلی دورتر از چشمای شجاع سرهنگ نگه داشت!
اونها هم سریعا دستهاش رو گرفتند و به کنار دره بردند!
شان پشت سرشون حرکت کرد و بلافاصله کنار استایلز ایستاد!
با حالتی بی احساس و خالی از هرچیزی بهش زل زد! استایلز سرش رو به سمتش چرخوند و بعد چشم غره ای بهش دوباره سرش رو به حالت مستقیم درآورد! حالت آشنای سرباز ها!
اون نمیترسه، نه!
........
-به فرموده و طبق حکم دادگاه نظامی، سرهنگ مخلوع، هری استایلز، به جرم خیانت به شاه و شاهنشاه محکوم به اعدام گردیده. حکم صادره با حضور نماینده مستقیم ستاد ارتش، اجرا میگردد.
_ جوخه به فرمان من، آمادددههههه، به زانو، هدف، جوخهههههه
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید و بعد شان درست کنار مالیک به زمین افتاد...
و خب مالیک تعجبی نکرد!
این درست همون بود!
درست بلافاصله بعد از اون ها گلوله ها به نرمی به تن سرباز ها نشست و تقریبا همشون رو از پا در اورد...
استایلز با تعجب به اطراف خیره شده بود و منتظر بود ببینه قراره با تیر بارون سرباز ها بمیره یا تیر های اون ناشناس!
تیر ها یکی پس از دیگری سرباز هارو از پا مینداخت!
روی ماشین ها میشست و منفجرشون میکرد!
فشار هوا باعث شد تا هری نتونه بیشتر ازون سر پا بایسته!
و بعد چیزی که از بین اون دود ها میدید همون چیزی بود که خیلی وقت بود منتظرش بود!
سلنا مری گومز اونجا با اسلحش و لباس های نظامیش، و دوباره همون کلاهی که روی موهای فر گوجه ایش جا گرفته! چهره اشنایی که غریبه شده بود! و چهره ای که با افتخار به وجود زنده سرهنگ لبخند میزد، داشت اونهارو یکی پس از دیگری میکشت برای یه نفر...!
......
مالیک سریعا از پشت اون ماشین بیرون دوید و سرگردون به اطراف خیره شد...
+ دنبال من میگردی؟
سلنا با ارامش به چهره مالیک خیره شد و اسلحه قدیمیش رو بالا اورد!
_ خریت نکن
+ خریتو تو کردی...
با غیضی که تو صداش موج میزد صداشو به صدای زین چربوند!
_ گربه بی صفت...
+ گربه ها از وقتی بی صفت شدن، که عاقبت سگای هاری مثل تورو دیدن!
دستشو رو ماشه فشار داد و به شونه چپش شلیک کرد!
+ اشتباه رو تو کردی مالیک! خریتو تو کردی! خون اون ادمایی که تو اون قطار ریختی رو هرگز فراموش نکن! وقتی رفتی جهنم، خوب به کارایی که کردی فکر کن!
و سریعا تمام گلوله هاش رو روی تن زین خالی کرد!
بعد از زمین خوردنش، با افتخار به انتقامی که از خون دوستاش گرفته بود نگاه کرد!
سرهنگ سریعا خودش رو از بین مِهی که بر اثر اتیش سوزی راه افتاده بود بهش رسوند!
دستای بستشو از روی چشماش برداشت و با ناامیدی به سلنا خیره شد!
اون قیافه گرفتش حتی با لبخند گرم سلنا به اومدنش از بین نرفت!
...........
هاهاها میبینم که انتقاممو گرفتم 😂 تقصیر من نیست داستان اینجوریه😂💚
وگرنه من واقعا دلم نمیاد زینو تو همچین وضع ناجوری بکشم، شاید تو اب خفش کنم، اما تیربارون دیگه نه😂من که اینقدر بیرحم نیستم😉کامنتا هنوز بازنا😶! ببینم چیکار کردم دیگه 🙄
راستی اگه چیزی برای قسمت پونزده و هفده ننوشتین همین الان اینکارو بکنین، میخوام ببینم نظرتون چقدر قراره متغیر باشه 😂😎 فقط نظراتونو تا حدی بگین که انگار هنوز خود واقعیشونو ندیدین تو فف😉
همین زیر اسم ففاتون و موضوعش رو بنویسینا☺️میخوام اگه شد بخونم...
عاشقتونم☺️ ممنون😍💚
YOU ARE READING
Refund.استرداد
Adventure«هممون مردیم الان دیگه شک ندارم هممون یه قربانی بودیم قربانی یه بازی کثیف، که حتی خودمونم بازیش نکردیم» 8 in Adventure... ^_^ این داستان به موضوع غرامت جنگی می پردازد که قرار بود توسط انگلستان، آمریکا و شوروی به ایران داده شود و مربوط به مقطع زمانی...