۳

33 9 2
                                    

همیشه تو هر لحظه خوندن این فف بیاد داشته باشید، من این رو بر اساس یک منبع نوشتم که بعدا میگم چیه، این که من این هارو نوشتم، فقط بخاطر سرگرمیتون بود، من نه مخالفم نه موافق و نه شاید همچین چیزی بوده باشه. در کل بدونین این فقط یه سرگرمیه و تمام، درگیرش نشین......اگر هم شدین، خوش میگذره، سخت نگیرین:)...

تهران/ ساختمان نخست وزیری/ بهار ۱۳۳۴

به تاریخ ها دقت کنید....

_ همونطور که میدونی، بعد از جنگ جهانی دوم، رئسای سه کشور آمریکا، انگلیس و شوروی برای مذاکره به تهران اومدن، تو این نشست مقرر شد سه کشور، در جهت استفاده از راه آهن و تاسیسات حمل و نقل در ایران و همینطور استفاده از غله و آذوقه در زمان اشغال خساراتی رو به ما پرداخت کنند. تو این کنفرانس دولت شوروی موظف شد شصت درصد از بدهی اش رو در غالب یازده تن و صد و نود و شش کیلو و هفتصدو سه گرم طلا، اونم طلای خالص به صورت شمش و چهل درصد باقی مانده اش هم به صورت دلار آمریکا به بانک ملی ایران واریز کنه. اما هیچ کدوم ازین کشور ها تا این لحظه خسارتی رو به ما پرداخت نکردن

+ و حضرت عالی بندرو احضار کردین که به عنوان نماینده دولت، برای استرداد اون طلاها به کشور شورا برم...

_......

+ درست حدس زدم؟

_ ......

........................................

در رو باز کرد و بعد از اون وارد دفتر شدم

_ میدونی سرهنگ، تو یه عیب داری، یه حُسن. حُسنت اینه که باهوشی، مطلبی که دیگران در عرض یک سال خر فهم نمیشن، تو در عرض یک دیقه شیر فهمی. عیبتم اینه که بازم باهوشی، پس لگد پرونی تو جوهرته...

اینارو گفت و رفت پشت میزش وایساد

+ یه نصیحتی بهت میکنم سرهنگ، هیچ وقت برای من لگد نپرون

اروم سرمو خم کردم و شروع کردم به زمین زل زدم، از اینجا همه چیز اون پایین امن به نظر میرسه، برعکس جاهایی که همیشه استایلز توش پا میزاره!

_ این حکم مأموریتته

در حالی که یه ورقه رو برداشت از پشت میزش اومد سمتم

_ باید بری مسکو، به عنوان نماینده تام‌الاختیار دولت، طلاها رو تمام و کمال تحویل می‌گیری و بر میگردی ایران. خوب حواستو جمع کن، تو این مأموریت چند نفر همراهتن. نماینده دربارم هست...

گفتو چهرشو به حالت بی خیال تغییر داد، پس ظاهرا اینم دل خوشی ازش نداره، به نظر آدم فضولی میرسه، حدس میزنم!...

_ ولی رییس تویی، بگیرش...

ورقرو سریعا از دستش گرفتم و به جلو خیره شدم: متشکرم قربان...

اره ممنونم! خیلی ممنون که منو هر لحظه از یک زندگی معمولی و بدون خطر دور تر میکنی و میفرستی به قعر جهنم! هی هری اروم باش! این چیزیه که خودت انتخاب کردی! حق اعتراض نداری! قسم بخور که دوسش داری! اره قسم میخورم که خودم میخوام!

+ فقط میتونم بپرسم چرا من؟

نفسم و دادم بیرون. فک کنم همه سوالی که کل امروز تو کلم کوبیده میشد رو پرسیدم.

_ چون زرنگی، باهوشی، میهن پرستی، به هیچ کس و هیچ کجا وابسته نیستی، و گذشته از همه این ها، من فقط به تو اعتماد دارم سرهنگ، مرخصی...

پامو کوبیدم زمین، ما بهش میگیم سلام نظامی، اما این خداحافظیش بود! چرخیدم و به سمت در رفتم

_ سرهنگ...؟

سریعا چرخیدم سمتش

_ یازده تن طلای خالص خیلی هارو به جرعت میندازه، دلم میخواد حتی یک ثانیه هم چشم ازون طلاها بر نداری

دوباره پامو کوبیدم و به سمت در رفتم: بله قربان!

اینها همش مثل یه بازی میمونه! میتونم راحت حسش کنم! مثل همیشه! میریم و برمیداریم و برمیگردیم! بی خطر! و تضمینی! این قرار نیست با سری های قبلی فرقی داشته باشه! حداقلش امیدوارم!

...........

عاشقتونممممم⁦☺️⁩ممنون😍💚

Refund.استردادDonde viven las historias. Descúbrelo ahora