«هممون مردیم
الان دیگه شک ندارم هممون یه قربانی بودیم
قربانی یه بازی کثیف، که حتی خودمونم بازیش نکردیم»
8 in Adventure... ^_^
این داستان به موضوع غرامت جنگی می پردازد که قرار بود توسط انگلستان، آمریکا و شوروی به ایران داده شود و مربوط به مقطع زمانی...
چند نفر با لباس های عجیب و زبون عجیب ترشون بالا سر ما میرقصن و میخونن
این خیلی... باشه اعتراف میکنم... جالبه
اگه من میفهمیدم چی میگه جالب ترم میشد!
شاید نفهمم که چی میگن اما خوب میفهمم که تو تک‌تک کلماتشون شادی واقعی موج میزنه
-ینهیهثتصخیوحصهتصدسخسنسد
به من چه؟ اینو اون خواننده هه گفت و من حتی نمیتونم حدس بزنم که منظورش چی بود!
بعد از اون مرده یه خانم چند تا کلمه گفت و همه شروع کردن به خندیدن! شاید همه خندیدن، اما من فقط صدای خنده های یک نفرو تونستم خیلی خوب بشناسم...ستوان گومز!
با خوشحالی دست میزد و زیر لب اون آهنگو میخوند... هیچ لباسی هیچ وقت اینقدر شایسته تن یک نفر نبوده...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
• { مطمئن نیستم اسم کلاهش چیه، پس عکسشو گذاشتم ولی لباس سلنا این نیست} اون کلاه به خوبی روی موهای فر و بلندش جا گرفته و با اون دستای ظریفش که توسط دستکش های توری و سیاه پوشیده شده، دست میزنه و ذوقش از هر ذوقی تو اینجا بالاتره. اون جوری که ما خوشحالیم هم خوشحال نیست... گویا که این طلاها برای کشور خودشه...انگار نه انگار که این طلا از کشورش گرفته و به ماها داده میشه...نمیدونم! شایدم اون خودشو ایرانی میدونه، در هر حال من این ذوق قشنگشو تحسین میکنم!
با دیدن اون یادم افتاد تا از بقیه هم دیدن کنم، اگه حواست نباشه سریع یه گند تازه بالا میارن!
بزار ببینم، لویی و نایل که کنار هم نشستن و میخورن و میخندن، لیامم که مشغول خندیدن و حرف زدن با تیلوره...بزار ببینم... تیلور؟ مگه اون نباید بین زین و سلنا باشه؟ پس چرا بین سلنا و لیامه ؟ خب زین رفته و لیام اومده کنارش نشسته، اما سوالی که باقی میمونه اینه، زین کجا رفته؟
از این مامور مضخرف حتی یک لحظه هم نباید غافل شد! یهو دیدی همرو برد رو هوا! معلوم نمیکنه که!
سرمو با نگرانی چرخوندم و...
من چی دارم میبینم...؟؟؟؟؟
زین یه جایی دور تر از ما در حال بحث کردن با استانوفه و ظاهراً خیلی هم داره حرص میخوره!
