۲۴

25 6 0
                                    

سلنا چراغ های ماشینش و خاموش کرد! و به جاش برف کن هارو به کار انداخت تا دید درستی از پشت بارون به بیرون داشته باشه...

+ میشه بهش اعتماد کرد؟

هری با مهربونی بهش نگاه کرد...

_ خب مگه چاره دیگه ای هم داریم؟

و اروم دست سلنا رو از روی برف پاک کن فشار داد...

ولی بعد سریعا دستشو کشید...

_ خودشه...

سریع از ماشین پیاده شد و مرد جوون روبروش رو صدا زد...

_ آرتا ...... آرتاااااا

........

- باز گلی به گوشه جمال خانوم... دیدی صابون تسویه حساب تو ارتش به تن تو هم میخوره جناب سرهنگ؟ ساده ای، حالا دیدی تو کل جریان طعمه بودی، بهت نگفتم به کسی اطمینان نکن؟

_ بسه کن دیگه ارتا، باز شروع کردی؟ ببین جدا دارم میگم، اگه حضور ما اینجا برات دردسر درست میکنه، من میرم، بلند شو...

هری با بی حوصلگی گفت و دست سلنا رو گرفت تا بره بیرون...

- کجا؟ صبر کن... کجارو داری که بری؟ هری... همینجا بمون...

هری سرش رو با تردید برگردوند و با تردید به ارتا نگاه کرد...

_ چ... چیزی شده؟

آرتا سرش رو پایین انداخت و فقط سرهنگ بود که فهمید چه بلایی سرش اومده...

.........

هری خم شد و دسته گل رو روی اون تیکه سنگ که حالا جایگاه ابدی مادرش بود گذاشت...

«« نگران نباش، اگه لازم باشه برای درمان میفرستمش به بهترین بیمارستان نیروگاه، تو فقط به فکر ماموریتت باش سرهنگ... »»

حرف های زاهدی مدام توی سرش اکو میشد...

سلنا موهاش رو پشت گوشش گذاشت و اروم هری رو از کنار قبر بلند کرد و اون رو به سمت ماشین برد...

خودش رفت اما دلشو کنار جنازه سرد مادرش جا گذاشت...

.........

- اینا برگه عبوره، دیگه سلاح نیست شما اینجا بمونید... یکیو پیدا کردم باید از کشور ببرتتون بیرون...

_ خوبه، حالا باید کی اینو ببینیمش؟

هری اروم گفت و پاسپورت هارو داد دست سلنا تا اونم ببینه...

- قرارو اون تعیین میکنه، ادماشو قراره بفرسته اینجا... منتظر میمونیم...

ارتا بعد از همه این مدت بالاخره چشم از سلنا برداشت به چشمای سبز سرهنگ زل زد...

صدای تق تق در بالاخره سکوت مضخرف و سنگین بین اونارو شکست...

هری و سلنا  با اظطراب به قامت پشت اون شیشه زرد رنگ خیره شدن...

ارتا لباسش رو مرتب کرد و به سمت در رفت:(( خودشه!))

ارتا در رو باز کرد و مشغول صحبت با اون فرد ناشناس شد...

+ رفتارش... به نظرم... مشکوکه!

سلنا بعد اینهمه مدت بالاخره زبون باز کرد!

سلنا که انگار چیزی اومد تو ذهنش سریع برگشت و با صدای بلندتری گفت:(( خب چرا نمیگی خودش بیاد، اینطوری که بهتره!))

_ هیسسسس بخاطر اینکه اینجا امن نیست!

+ یعنی چی؟ اگه اینجا امن نیست پس ما اینجا چیکار میکنیم...؟

_ نگران نباش، من به ارتا اطمینان دارم...

+ اما من یکی ندارم... اگه یوقت لومون بده چی؟

_ چی داری میگی تو ؟ اگه قرار بود همچین کاری کنه که لومون داده بود تا حالا... لطفا صبر کن...

+ واسه چی صبر کنم؟

پا شد و با نگرانی به پشتش و صحبت های ارتا نگاه کرد...

+ اخه واسه چی؟ وقتو تلف نکن موندن ما بی فایدس

_ هیسسس، بشین میخوام یه موضوع خیلی مهمی رو بهت بگم...

+ چه موضوع مهمی؟ الان هیچی از زندگیمون مهم تر نیست...

_ ازت خواهش میکنم بشین سلنا...

سلنا اروم روی صندلی روبروی سرهنگ نشست و منتظر نگاش کرد و با کفر ادامه داد:(( چیه؟))

هری سرشو به چپ و راست چرخوند و با خودش کلنجار رفت تا بالاخره حرفشو بزنه...

_ طلاها...

+ طلاها؟

_ اره طلاها

+ تو چیکار کردی سرهنگ؟

_ تروخدا اینجوری بهم نگاه نکن، من فقط کاریو کردم که بقیه میخواستن بکنن و نتونستن، همین...

+ یعنی الان طلاها پیش توعه؟

_ اره

+ من که به کلی گیج شدم سر درنمیارم...

هری لبشو به حرفاش باز کرد که صدای بسته شدن در اومد و باعث شد هردو به سمت صدا برگردن...

ارتا اروم جلو اومد و ورقه ای رو بهشون نشون داد:(( تموم شد! اینم ادرس... بلند شید به سر و وضعتون برسید با هم میریم، بلند شید دیگه))

هری و سلنا هر دو نگاه های مبهمشون رو بهم دوختن...

.........

اقا ذوقققققق!؟ 😔😭

به قسمت های اخر نزدیک می‌شویم


هاها، نزدیک که چه عرض کنم غلط نکنم قسمت بعدیه😂😭

موفق باشید 😑

عاشقتونم⁦☺️⁩ ممنون😍💚

Refund.استردادTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang