_ تو چرا جونتو بخاطر من به خطر انداختی؟
سرهنگ درحالی که مچ دستاش رو که جای اون دستبندا روش مونده بود رو میمالوند، اعتراض کرد!
+ خب تو هم یدفه همین کارو برای من کردی...
_ تو اصلا از کجا فهمیدی منو دارن کجا میبرن؟کی میبرن؟ چجوری میبرن؟من اینهارو نمیفهمم... اصلا چیشد تو یهو جلوی راه اونا سبز شدی؟!؟!
سلنا سرش رو با لبخند تکون داد و سعی کرد تا بیشتر ازین عصبانیش نکنه:(( انگار تو به منم اعتماد نداری!))
هری اروم به جلو خیره شد و صداشو پایین اورد...
_ من دیگه به هیشکی اعتماد ندارم... نگه دار...
+ خطرناکه
_ نگهههه داااار.....
+ خیله خبببب.....
سلنا به ناچار از فریادی که سرهنگ کنار گوشش سر داده بود ماشین رو کنار اون جاده ای که با بیابون هیچ فرقی نداشت نگه داشت!
هری سریعا پیاده شد و سلنا هم به تبعیت ازون پیاده شد و با عصبانیت در رو کوبید!
+ جناب سرهننننننگ.....
_ به منننن نگو جناب سرهنگ.....
هری با عصبانیت همه راهی که رفته بود رو برگشت...
_ تو فکر میکنی من خَرَم نه؟ مگه ما تو اون ماموریت لعنتی با هم نبودیم... چرا تورو اعدام نکردن؟ چرا تو ازادی؟ جواب بده....درجه ستوانی و سروانی برای شما کمه درجه سرهنگی برازنده شماست جناب سرهنگ، دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت.... برو
هری دستشو از رو شونه سلنا برداشت و با عصبانیت به راهش ادامه داد! دستاش اونجا بودن تا ثابت کنن درجه سرهنگی برازندشه!
سلنا بغض و عصبانیتش رو قورت داد و اون چند قدمی رو که از ترس عقب رفته بود رو جلو اومد!
در رو سمت خودش کشید، اما بعد چند ثانیه درنگ دوباره اونو کوبید و بست!
.......سلنا درست کنار سرهنگی که رو تخته سنگ نشسته بود وایساد.....
+ لعنت به من.....
با عصبانیت فریاد زد و کلاهش رو پرت کرد زمین... و باعث شد باد موهای فرش رو از هم باز کنه.....
+ لعنت به تو...
با حرص دست انداخت و درجه های روی سر شونش و کند و روی زمین انداخت....
+ بیا، حالا خوب شد؟اره؟ همینو میخواستی؟ حالا شدم مثل خودت... این از درجه هام و اونم از زندگیم که نمیدونم چی قراره سرش بیاد... من دنبال ترفیع درجه ام؟ حالا دیگه هیچی نیستم... نه ستوان نه سرهنگ هیچیییی دیگه تموم شدددد....
سرهنگ با ارامش به دختری خیره شد که با غیض به دره خیره شده بود!
_ تو نباید خودتو قاطی این ماجرا میکردی! نباید خودتو بخاطر من به خطر مینداختی!
سلنا برگشت و با حالتی که انگار داره با یه قاتل حرف میزنه تو چشماش زل زد:(( دیگه داری جدا کفرمو در میاری! تو حتی بلد نیستی نقش یه مرد عاشقُ بازی کنی که ادم الکی دلش خوش باشه! خنده به لبت نمیاد! دریغ از یذره مهربونی! همیشه قیافت عین برج زهرماره! اخه تو اصلا فکر میکنی کی هستی؟))
موهاش رو از تو صورتش کنار زدو گریشو مهار کرد!
+ میخوای بدونی چجوری پیدات کردم، نقشه فرارتو من نکشیدم کار اون مالیک بود! تو درست حدس زدی! ماجرا ازون روز لعنتی شروع سد که اون بی همه چیز پاشو گذاشت تو زندانی که من بودم! میخواست ازم حرف بکشه! ده روز تموم تو انفرادی بودم! با اومدن زین به زندان، یدفه همه چیز تغییر کرد! آزاد شدم... چند روز بعد باهام تماس گرفت و منو برای شام به یه رستوران دعوت کرد! همونجا بود که نقششو برام گفت! این همه ی حقیقته! ........ خیله خب پس چرا معطلی؟ چهره تلختو بهم نشون بده، اخلاقتو که خوب میشناسم، منتظرم صاف تو چشام نگاه کنی و همینطور که بهم زل زدی بگی « تو نباید خودتو قاطی این ماجرا میکردی!» !
_ تو نباید خودتو قاطی این ماجرا میکردی.....
هری با آرامش تمام بهش خیره شد و گفت!
سلنا نفسی از رو عصبانیت کشید و بعد اسلحش رو بیرون کشید و با کفر گرفت سمت سرهنگ!
هری هنوز با ارامش بهش نگاه میکرد! تا اینکه سلنا اسلحش رو پایین اورد و موهاش رو داد پشت گوشش و با گریه دوباره اسلحشو سمت اون گرفت!
+ هری باور کن، تو تموم این مدت فقط یه ارزو داشتم، دلم پرواز میکرد که هر چه زودتر به تو برسم، اما حالا میخوام یه گوله خالی کنم تو مخت!
اسلحرو تو دستش فشار داد! اما بعد چند ثانیه اشک تنها چیزی بود که از دستش خارج شد! اسلحرو روی سرش گذاشت و پشت به هری شروع به گریه کردن کرد!
هری اروم رفت سمتش و دستشو گرفت و به سمت ماشین برد.....
.............
YOU ARE READING
Refund.استرداد
Adventure«هممون مردیم الان دیگه شک ندارم هممون یه قربانی بودیم قربانی یه بازی کثیف، که حتی خودمونم بازیش نکردیم» 8 in Adventure... ^_^ این داستان به موضوع غرامت جنگی می پردازد که قرار بود توسط انگلستان، آمریکا و شوروی به ایران داده شود و مربوط به مقطع زمانی...