۱۶

11 6 10
                                    

تنها بودم و داشتم تنهایی فکر میکردم، حتی تنهایی غروب افتاب رو تماشا میکردم... فکر کنم یه چند ساعتی باشه که اینجوره... داشتم فکر میکردم که اگه بحث باز بشه حتما با سلنا در موردش صحبت می کنم... من نمیدونم اسم اینو میشه عشق گذاشت یا چی؟

با صدای پاشنه بلندی حواسم جمع شد دورم... سلنا اروم و با یه لیوان توی دستش اومد سمتم...

_ بفرمایین، یه چایی داغ حسابی حالتونو جا میاره...

خیلی خوشحال شدم! هم بخاطر چایی و هم بخاطر خودش، هر چند به روش نیاوردم...

+ متشکرم، الان میچسبه...

اروم لیوان رو از دستش گرفتم که دستاش به دستم خورد، کف دستش بخاطر لیوان داغه، اما پشت دستش درست به سرمای هوای اطرافمونه...

کنارم ایستاد و ادامه داد: جناب سرهنگ؟ شما خیال ندارین به خودتون یه استراحتی بدین؟

+ نه، تا زمانی که به ایران نرسیم و این محموله رو تحویل ندم، نمیتونم...

_  یعنی هنوزم نگرانین؟

سرمو به نشانه مثبت براش تکون دادم

صورتش رنگ خنده گرفت و ادامه داد: اخه برای چی؟ شما که به هر چی میخواستین رسیدین و نقشه هاتونم مو به مو انجام شد...

اروم سرمو تکون دادم بهش خندیدم: نقشه و طرح من مهم نیست ستوان، مهم اینه که بقیه چه فکری تو کلشون دارن...

_ اجازه دارم  یه چیزی بپرسم؟

+ بفرمایید

_ امممم...شما ازدواج کردین؟

از تعجب چشمام تا آخر باز شد! با من بود؟ الان وقتشه سرهنگ، تکون بده خودتو، غرورتو بزار کنار و یه چیزی بگو...

+  من یه سربازم، وقت برای فکر کردن به این چیزا ندارم...

عالی بودیییی! گند زدی مرد! گند واقعی...

همون‌طور بهم خیره مونده بود، که اتصال چشمی رو پاره کردم: سوال دیگه ای که نیست؟

_نه

+پس بفرمایید سر کارتون...

لبخند زدو عین سرباز ها ادای احترام کرد: چشم

و بعد اروم اروم دور شد...

خیلی خوبه که بقیه نمیتونستن اون لبخند احمقانه حاکی از وجود اون دختر بچرو ببینن...

برگشتم و چشمام تا زمانی که به اتاقک برسه تعقیبش کرد، اون تو این کشتی تنهاست، باید مراقبش باشم...یعنی مراقب همه زیر دستام، چی میگی هری؟ دریا زده شدی چرت و پرت میگی ...

.........( راوی)........

هوا حسابی تاریک شده، دیگه چشم چشم رو نمیبینه...
همه تو اتاق هستن، جز استانوف شاد و سرخوشی که با یه بطری تو دستش، کنار کاپیتان کشتی میخونه و میرقصه...و البته یه نفر دیگه!!..

Refund.استردادWhere stories live. Discover now