مدت زیادی از صبحانشون نگذشته بود که لویی از در خارج شد وبیرون رفت.
اوندوتا امروز آف بودند ولویی دلش میخواست با زنی بره بیرون قدم بزنه که ظاهرا عاشقش نبود.
پس هری به دیدن فیلم توی خونه شروع کرد
اوه، ایا اون (he) یاداوری کرد که گویا لویی عاشق بهترین دوستشه؟
انگار قدم زدن لویی با اون (she) به اندازه کافی خوب بود که زود نیومد.
هری مشغول دیدن DVD هاش شد دوباره و دوباره همه اونارو تماشا کرد.
بالاخره اون ساعت ۲ صبح بهخواب رفت در حالی که هنوز لویی به خونه نیومده بود ( لویی دهن منو وا نکن -_-)
فردای اونشب وقتی هری بیدار شد دفتر خاطرات لویی باز شده با یک خودکار روی شکمش دید .
پی.اس: فاز لویی نامعلومه-_-
YOU ARE READING
Dear diary.
Fanfiction[ وقتی که لویی اسیب دید ، هری شروع کرد به خوندن خاطرات اون .هرشب لویی مینوشت وفرداش هری اونو میخوند و براش مینوشت تا اینکه اونا نزدیک و نزدیک تر شدند و..]