هری فهمیده بود .راه حل ها کمتر و کمتر میشدند.
باعث میشد هری باور کنه که لویی..لویی بیشترین اسیب رو از کسی که باید بهترین دوستش می بود دیده است.پسر با موهای فرفریِ شونه خورده در گوشه چشماش بخاطر فهمیدن این موضوع اشک جمع شد !
لویی به خودش اسیب زد. با خودش تیغ اورد و روی پوستش کشید.و این تمام چیزی بود که انجام داد.
هری متوجه کار لویی شد. در ماشین وقتی با یک باسن برجسته ( :|| ) رو به رو شد ، دنده ماشین رو فشار داد و ماشین رو متوقف کرد ودر مقابل اون ایستاد.
وقتی همدیگرو بغل کردند هری اصلا ازش نپرسید چرا !
بهش نشون نداد چقدر تو دردسر انداختتش !
فقط بغلش کرد.چرا اون به لویی ثابت نکرد که هری چقدر نگرانش بوده؟
قلبش محکم می تپید ( :| )
هری تو اتاق دنبال خودکار میگشت که یک چیزی روی محل خواب لویی پیدا کرد.
بازش کرد و بهش تلنگری وارد شد .
دفتر رو ورق زد تا به صفحه سفید رسید
شروع به نوشتن در دفتر خاطرات لویی کرد... 😈
YOU ARE READING
Dear diary.
Fanfiction[ وقتی که لویی اسیب دید ، هری شروع کرد به خوندن خاطرات اون .هرشب لویی مینوشت وفرداش هری اونو میخوند و براش مینوشت تا اینکه اونا نزدیک و نزدیک تر شدند و..]