دو ساعت بعد هری با دفتر خاطراتی که روی سینه اش بود بیدار شد و جواب لویی رو توی ۵ دقیقه نوشت .
اما بعدش نگران شد .به گوشیش نگاهی انداخت .
با انگشتاش روی میز اشپزخونه که رو به روش بود با سر و صدا ضربه میزد ( از شدت استرس ) گوشیش رو برداشت تا یکبار دیگه به دوست بزرگترش ( لو :/ ) زنگ بزنه !بعد از بوق پنجم صدای اشنایی به گوش هری رسید!
- الو؟
یهو صاف نشست گوشش رو تیز کرد و گفت :
+ النور؟
- بله! و شما ؟
اینکه هری به خاطر قدم زدن لویی با النور عصبانی شد رو کنار بزاریم، هری به خاطر این ناراحت شد که لویی به چه اسمی اونو تو گوشیش سیو کرد بود که النور متوجه نشد اون کیه !
+ اومم..هری ام ..لویی اونجاست؟
هری با شنیدن صدای خش دار لویی که احتمال میداد مسته لبخندی زد!
-هٍیی هَرِه (Harreh)
+سلام لو گوش کن! شام امادس (^-^)
- میتونم اِلْ هم بیارم ؟ (-_-)
+ اما من فقط برای دو نفر درست کردم لو :(
- اوم باشه ما در واقع شاممون رو خوردیم!
اون شب هری روی کاناپه با ابجو توی دستش نشست
و به صداهای اتاق خواب گوش داد با صدای اروم النور قسمتی ازمعده اش درد گرفت .
اما وقتی صدای جیغ و خنده به گوشش رسید دلش میخواست یه چیزیو بشکنه اما به جاش لبش رو گاز گرفت و مزه خون رو روی زبونش حس کرد~ مثل اینکه اقای تاملینسون زده به جاده خاکی😑
YOU ARE READING
Dear diary.
Fanfiction[ وقتی که لویی اسیب دید ، هری شروع کرد به خوندن خاطرات اون .هرشب لویی مینوشت وفرداش هری اونو میخوند و براش مینوشت تا اینکه اونا نزدیک و نزدیک تر شدند و..]