از دید هری:
ه:لو خواهش میکنم.در حالی که صدام میلرزیدوقتی اون قدم های سنگینش رو به سمتم برمیداشت.دستمم رو برای حفاظت روی شکم تختم گذاشتم.میترسیدم گارد بگیره سمتم.
لو داد زد:مضخرف نگو.لامپ از روی میز برداشت و پرت کرد نزدیک پای من .تکه های شیشه همه جا پخش شدن.
لو داد زد:تو لیاقت اینو نداری که چیزی رو بخوای.
اشکام رو که گوشه چشمم جمع شده بودند حس میکردم.حتما میپرسید این بتوار برای چی عصبانی شده؟من هنوز به خواربار فروشی نرفتم.
لو در حالی که جرعت نداشت به سمتم بیاد بخاطر تکه های شیشه اطرافم داد زد :من تمام روز کونمو پاره کردم که کار کنم تنها چیزی که میخوام اینه که چندتا غذای لعنتی بگیری .چه جوری توقع داری یه مادر خوب باشی وقتی حتی نمیتونی به شوهرت غذا بدی؟
یه تیکه شیشه که روش نقاشی صورتی روش داشت تو پای لخت من گیر کرده بود خم شدم درش بیارم صورتم رو قایم کردم که اشکام نبینه که مثل چند روز پیش منو ضعیف صدا کنه.اروم گفتم:لو
میترسیدم که اگه صدام ببرم بالا عصبانی تر شه.ه:الان میرم باشه؟من میتونم الان برم سوپرمارکت خب؟
صورت لویی حتی قرمزتر شدو موهاش از عصبانیت میکشید ،داد زد:موضوع این نیست.رفت بیرون از اتاقلبم میلرزید وقتی داشتم اروم خم میشدم تا شیشه های لیوان بردارم.بعد رفتم اشپزخونه.اون سومین لامپی بود که خریدم ای ماه.لویی اونجا بود داشت چیزی رو به گوشیش منتقل میکرد اخم کرده بود.اروم رفتم سمت سطل اشغال تیکه هارو انداختم و پام که داشت خون مییومد رو نادیده گرفتم.یه قابلمه از کابینت برداشتم و با اب پرش کردم.میخواستم شام بپزم قبل از این که لو بهم بگه.قابلمه رو گذاشتم رو گاز و روشنش کردمبعدش یه بسته پاستا از کابینت برداشتم.لویی کمی نگاهش رو از گوشیش بالاتر رفت صورتش مهربون تر شده بود وقتی خون رو که از پام بیرون میرفت دید.اون سریع پاشد و از اتاق بیرون رفت و با یک جعبه کمک های اولیه برگشت.اروم و عاشقانه گفت:بیا این جا عزیزم.بهم اشاره کرد که بیام سمت میز .اوم منو رو پاش نشوند و باند رو دور پام پیچید پیشونیم بوسید.داشت سعی میکرد گندی که زده رو جبران کنه.لویی زمزمه کرد:بیشتر مواظب باش.منم طعنه زدم و بهش نگاه کردم زیر لب گفتم:اگه تو لامپ پرت نمیکردی این اتفاق نمی افتاد. چه اشتباه بزرگی!!!
صورت لو دوباره قرمز شد و رو به روی من ایستاد .اینقدر نزدیک که میتونستم بوی ادامس دارچینی که همیشه میجوید رو حس کنم.
جیغ زد:جرعت نکن با من اونجوری حرف بزنی.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.نمیتونستم سکوت تحمل کنم.منم فریاد زدم:خب تو هم جرعت نکن چیزی به من پرتاب کنی.اون باید بدونه باید مراقب باشه.ما داشتیم بچه دار میشدیم .لویی دستش رو بلند کرد و ناگهان احساس سوزش رو لپم کردم.اون منو زد.کسی که قرار بود ازم محافظت کنه به جاش بهم اسیب میزد.من از تعجب دهنم باز کردم.نمیدونستم چی باید بگم.دستم رو به سمت گونم بردم از شدت درد زیاد لرزیدم.
فاک هری من ...اون شروع کرد ولی من دویدم سمت پله ها قبل از این که اون بتونه حرفی بزنه اشکام رو گونم میریختن سمت دست شویی رفتم و در پشت سرم بستم.
متاسفم.زمزمه کردم.نمیدونمدارم از کی عذرخواهی میکنم شاید لویی،شاید بچه،شایدم خودم...خوشحال میشم نظراتتون بدونم
YOU ARE READING
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم