پارت 23
شروع بخش سوم
از دید هریلویی از همیشه محافظه کارتر شده بود.همین که کسی لمسم میکرد کارش شروع میشد.حتی اگه دوستامونم کار ناامنی می کردن هشدار بهشون میداد
خیلی گیج کننده بود چون ما بهشون نگفته بودیم.
تصمیم گرفته بودیم که روز تولدم بهشون بگیم.تنها زمان برنامه ریزی شده که همه باهم بودیم.لویی می دونست که مواد برای درست کردن کیک باعث حالت تهوع من میشه پس تصمیم گرفت که خودش این کارو کنهیه درسی که اون روز یاد گرفتم :زندگی پر از اشتباه کردنه
داشتم لباس می شستم که الارم دود روشن شد.رفتم اشپزخونه که با دیواری از دود رو به رو شدم.لویی به سمتم دوید و منو به خارج از اتاق هدایت کرد.
لویی با صدای بلندتر از صدای الارم داد زد:نیا داخل
من خارج اشپزخونه منتظر موندم که بوق زدن تموم شد بعدش پنکه سقفی روشن شد و تمام پنجره ها باز شدنلویی بیرون اومد و با صورت عرق کرده و گونه های قرمز اون اعتراف کرد:کیک درست نشد
دستاشو پشتش برده بود و چشماش رو زمین قفل شده بود.نمیتونستم خودمو کنترل کنم و لبخند زدم و رفتم سمتش و لپش رو بوسیدم که باعث شد اون سرش بالا بیاره و لبخند بزنهه:عیب نداره عزیزم
بازوهاشو مالیدم.
ه:چرا نمیری از فروشگاه بخری؟لویی خندید و تایید کرد و گفت:باشه ولی نرو داخل نمیخوام دود تنفس کنی واسه بچه نمیتونه خوب باشه .
اون گونمو بوسید و بعدش کلیداش برداشت و رفت و تنهام گذاشت.
من با اشاره کردن اسم بچه لبخند زدم دستم گذاشتم رو شکم تختم .فکر نمیکنم هرگز قادر باشم که کنترلش کنم.لبم گاز گرفتم فاک ماداشتیم بچه دار میشدیم .فکرش واسم دیوونه کننده بود.ما قبلا هم بچه داشتیم ولی این فرق داشت .نمیخوام راجب اسکای حرف بزنم ولی خیلی میترسیدم که این یکی رو از دست بدم
فکر نمیکنم بتونم هرگز کنترلش کنم.میتونم بگم لویی هم همین احساسو داشت چون مدام بهم یاداوری میمرد که ویتامین هامو مصرف کنم و مطمعن میشد که به اندازه کافی خوابیدم و از خودم زیادی کار نکشم.منم همه این کارارو میکردم
ما ادمای مذهبی نبودیم ولی اون مچمو گرفت وقتی دستم رو شکم تختم گذاشته بودم و چندتا دعذ میخوندم.اون پیشانیمو بوسید و بغلم کرد ولی نمیتونستم از نگرانیم کم کنم.لویی با یه کیک وانیلی و اب نبات های مکیدنی که واسه مریضی های صبحگاهیم بود اومد .حالتیکه من خیلی بهش افتخار میکردم داشتم.
لویی با یه ضربه اروم رو شکمم و بوسه به پیشانیم رفت بالای پله ها.احتمالا واسه این که لباساشو عوض کنه که دیگه بو دود نمیده
وقتی لویی هنوز بالا بود زنگ در زده شد.جواب دادم.زین و پری بودن
خدارو شکر.فکر کنم نمیتونستم لیام با رفتارای محافظه کارانش مدیریت کنم.
با هرکدوم احوال پرسی کردم و اونا بهم تولدت مبارک گفتن.نشستن رو مبل و لبخند میزدند.تا زمانی که زین بوی هوا رو استشمام کرد و پرسید:بوی چیه؟ه:لویی کیک رو سوزوند .
لویی با تی شرت و شلوار مشکی اومد پایین .به شوخی بهم نگاهی انداخت و دستش دور کمرم حلقه کرد و لپم بوسید.لویی زیر لب گفت:گفتی بهشون؟؟
من زبونم بهش دراوردم و بعد همو بوسیدمزین و پری:اوووووو
دوباره زنگ خورد و عذرخواهی کردم که برم در باز کنم.نایل فورا با یه بغل بهم حمله کرد که باعث شد یه اوف از دهنم خارج شه و به عقب تلو تلو خوردم
من میتونستم کاملا ترشرویی لویی رو حس کنم چون که هجوم اورد و نایل رو ازم جدا کرد.
لو:تو باید بیشتر مراقب باشی .نایل ابروهاشو درهم کرد و گفت:چی؟چرا؟
لویی اه کشید و بهم نگاه کرد و من سرم به چپ و راست تکون دادم.ما نمیتونستیم فعلا بهشون بگیم لیام این جا نبود.ه:به خاطر این که لویی زیادی محافظه کاره نه؟؟
من خندیدم و به شانه های لویی فشار اوردم بعد سرم تکون دادم و رفتم سمت پذیرایی.ه:بیا بشین.
نایل یه نگاه عجیب به ما تحویل داد و تایید کرد و رفت سمت مبل و رو به روی زین نشست .پری رو پاهای زین بود.نایل یه اب جو از اونایی که لویی رو میز گذاشته بود رو برداشت و بازش کرد.لیام کمی بعد اومد و شریل هم دنبالش بود.اون در حالی که دستش دور کمر شریل بود احوال پرسی میکرد.
ل:تولدت مبارک اچ.
من نخودی خندیدم و گفتم:ممنونم.لویی هم لبخند زد و دستامونو به هم وصل کرد.لیام تقریبا ابروهاشو درهم کرد ولی قرار گذاشتم اون تو تولد من یه استراحت به مابده
نایل با غر زدن گفت:پس کی کیک میخوریم؟؟
داشت به خاطر اب جو خوردن استراحت میکرد.😂
من خندیدم و لویی شانه بالا انداخت .لویی با لبخند گفت:همین الان اگه بخوای،هز میخواد یه کمکی کنه؟
لویی بهم لبخند زد که باعث شد همه شکلک دربیارن.
من خندیدم و سرم تکون دادم و هردومون رفتیم اشپزخونه .دود بالاخره تموم شده بود و امن بود
به محض این که مطمعن شدیم کسی صدامونو نمیشنوه لو پرسید:بچه چطوره؟؟من لبخند زدم و دستش که رو کمرم بود رو فشار دادم.
ه:بچه خوبه.قول میدم
ولی واقعا من از کجا میدونم؟بچه به زور شش هفتش میشه.اون دستش گذاش رو شکمم و سرش تکون داد
لو:تو واقعا تو این کار عالی هستی میدونی؟؟
بعد از این که فهمید چی گفته لپاش صورتی شد
لو:منظورم اینه که تو بچه ساختن خوبی.انگار دا ی میدرخشی و لعنتی تو خوشگلی من باید خفه شم دارم خودمو شرمنده میکنم.من خندیدم و سرم به چپ و راست تکون دادم و دولا شدم که لباشو ببوسم
"اوه مای فاک"
ما جفتمون برگشتیم و نایل رو دیدیم که اون جا ایستاده.ن:وات د فاک؟اون حاملس؟؟
من و لو با جشمای گشاد به هم نگاه کردیم.
پری:این بحث ها واسه چیه؟؟ابروهاش درهم و دست به سینه بود
من و لویی با لبخند به هم نگاه کردیم و بعد به بقیه.
من اعتراف کردم:من باردارم
همه دیوانه شدن و مارو بغل کردن.و ما هردو خیلی خوش حال بودیم
YOU ARE READING
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم