ما همه نگران بودم که من دوباره برگردم به رفتار قبلیم بعد از مرگ مادرم .با ین که داغون بودم حتی به خودم اجازه این که یه کلمه از دهنم دربیاد و به هری بزنم نمیدادم
ولی مطمعن میشدم که اتفاق نیفته
من مجبور بودم هفته ای دوبار قرص هامو بخورم همون طوری که قرار بود
هر بار که عصبی میشدم هری و احساساتشو و بچه ای که سعی میکردیم بسازیم رو یادم میومد
دن حضانت کامل بچه هارو به عهده گرفته بود که خوب بود چون من نگران بورم پدرشون حضانت کامل رو بگیره و زشت میشدمن و هری تقریبا هرروز بهشون سر میزدیم ولی ما تصمیم گرفتیم واسه تولدم بمونیم و روز برای خودمون باشه فکر کنم بهش احتیاج داشتیم که یک روز ما بتونیم باهم باشیم و گریه کنیم و اگه لازم باشه همدیگرو آروم کنیم
روز تولدم بیدار شدم و دیدم هری در آغوشمه و بیداره.دستاش دور کاسمو حلقه شده بود
قانون ما این بود که بیشتر اوقات اون حق نداشت بیاد رو تخت ولی هری با یه سگ در بغلش آرامش میگرفت
به محض این که توجه کرد بیدارم به سمتم دولا شد و لبام بوسید
با زمزمه گفتم:صبح بخیر عزیزم
پیشانیش رو بوسیدم سگ لپم رو لیس زد که باعث شد مت تکون بخورم و بلندش کنم .
لو:اوکی تو کارت تمومههری با صدای کلفت گفت:اووووی لو
صداهامکن داغون شده بود به خاطر این که روز ها تا آخر گریه میکردیم.هیچ کدوم از ما هیچ توجهی به سوزش خارج از صدا نکرد
ه:اون فقط بهت بوس داد
هری دستش گذاشت روی سینم دستش میلرزید
ل:من فقط بوس های تو رو میخوام
هری لبخند زد و دوباره دولا شد تا لبامو ببوسه .
ساعت کنار تختم رو دیدم که نه رو نشون میداد.لو:ما باید صبحانه درست کنیم.چی میخوای؟
دعا میکردم که پنکیک نگهه:فقط کمی تست خوبه.اون بلند شد و موبایلش رو گرفت
ه:میرم به دخترا زنگ بزنمببینم چطورن
من سرم تکون دادم و داشتم میرفتم سمت پله ها .کاسمو دنبالم میومد و واغ واغ های کوچک از دهنش خارج میشد .جیغ میزد که بهش غذا یدم
همین که رسیدم آشپزخونه کاسشو با مقداری غذا پر کردم و بعد شروع کردم به درست کردن تست های هریهری چند دقیقه بعد آروم اومد
ه:اونا خوبن.دن داره درست مراقبت میکنه .من واسه کریسمس دعوتشون کردم، فکر کردم اونا به یه تغییر منظره احتیاج دارن..فیزی با من حرف نمیزد اون زمان سختی رو میگذرونهصدای هری اخرش لرزید و چشماش پر اشک شد .رفتم سمتش
فورا اشکاش رو پاک کردم و پیشانیش رو بوسیدم
ه:متاسفم فقط احساس بدی راجب فیزی دارم.
من سرم تکون دادم و گونش بوسیدملو:تو با ملاحظه ای
هری لبخند زد و نشست رو صندلی میز آشپزخانه منتظر صبحانش شد.قبلا عادت داشت التملس کنه که کمکم کنه ولی بعد فهمید که من گوش نمیدم
وقتی تستش آماده شد مربای هلو رو روش پخش کردم، همیشه این جوری میخوره.پشتش ایستادم و بشقاب رو جلوش گذاشتم.بعد دستامو دورش حلقه کردم و فکم رو بالای سرش گذاشتم
تو گوشش زمزمه کردم:تو اون پنتی هایی که واست گرفتم رو پوشیدی؟اون تایید کرد که باعث لبخندم شد
لو:این کادو ی تولدمه؟ که تو رو بکنم و وقتی اون پنتی هارو پوشیدی بچه بسازم؟؟هری خندید و من میتونستم لرزشش رو حس کنم.
ه:من الانشم یه کادو تولد واست دارمنشستم رو صندلی کنارش و با کنجکاوی پرسیدم:چیه؟
لب های هری به یه لبخند کوچک تبدیل شد و به تست هاش زل زد و لب هاشو لیس زد.
هری زمزمه کرد:من حاملم
قلبم ایستاد و با چشمای باز بهش نگاه میکردم.فکم داشت شل میشد
لو:من...واقعا؟؟؟؟دعا میکردم که باهام شوخی نکنه.البته که هری هرگز راجب همچین چیزهایی شوخی نمیکرد ولی من نمیتونستم باور کنم.عشقم یه بچه دارههههه
قلبم از فکرش آب شد .هری تایید کرد و دستش رو تو جیب گرمکنش کرد و یه تست حاملگی بهم داد .من بهش نگاه کردم و البته که علامت مثبت صورتی وسطش بود.
من تست بارداری رو رو میز گذاشتم بعد با یه بغل به هری حمله کردم.احساس کردم چشمام دارن آبکی میشن
لو:اوه هزا
محکم گرفته بودمش و تو دماغی حرف میزدم
لو:این خیلی بهتر از پنتی هست.اوه خدای من
هری خندید و من اشکام پاک کردم.
لو:چند وقتته؟گونه های هری صورتی شد از این همه توجهی که بهش میشد به خودش میبالید.
ه:یک ماه دیروز رفتم دکتر که مطمعن شم.نمیخواستم امیدواری اشتباه باشه
لو:این..من با صدای بلند نفس کشیدم رسما داشتم بال درمیاوردم به خطر آزمایش رو به روم
لو:واو این فوق العادس، تو فوق العاده ای تو داری یه بچه رو پرورش میدی بچمونو.. فاکهری لبخند زد و گفت:نکته همین جاست عزیزم.
که باعث شد من چشم غره برم و بخندم
پایان بخش دوم
YOU ARE READING
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم