part 32

2.2K 208 51
                                    


پارت 32
از دید هری

هیچ وقت نگاه لویی رو فراموش نمی کنم وقتی صورت اونو دید
.
اون رنگ پریده بود چشماش گشاد بود همون طور که پرستارا وحشت زده بودند.اون گریه نمی کرد.اتاق رسماً ساکت بود و دکتر بند ناف پاره کرد و اونو به پرستار داد چیزی رو زیر لب می گفت
هری:چیه؟ چیزی شده؟

نفس نفس می زدم و پایین پیرهن لویی رو گرفته بودم .لویی منو نادیده گرفته بود و هنوز به جایی که دخترمون بود زل زده بود و دستش روی موهام کشید

دکتر اومد سمت ما صورتش جدی بود
دکتر:اون وقتی به دنیا اومد نفس نمی کشید
و نفسم بند اومد، قلبم تند تند می زد .من حتی نتونستم بغلش کنم

دکتر:ولی ما دوباره با CPR زندش کنیم.اون در نفس کشیدن مشکل داره چون زود دنیا اومده و ریه هاش کوچکن
لویی:ولی خوب میشه ؟

هنوزم دستش روی سرم بود و فشار من زیر لباسش شل شده بود .دکتر به پایین نگاه کرد.

دکتر:ما با اکسیژن داریم ازش مراقبت می کنیم.باید باهات کار کنیم بعداً که سعی کنی شیر بدی ولی الآن یه لوله توی نافش گذاشتیم .من خیلی متاسفم پسرا اما شما نمی تونین تا حداقل یک هفته دیگه ببریدش خونه.

اون رفت و من زدم زیر گریه.یه احتمالی بود که بچم نتونه از پسش بربیاد و این منو می ترسوند.لویی هم ترسیده بود چون دستاش می لرزید همون طور که روی صندلی کنار من نشسته بود .اون دراز کشید و منو بغل کرد و من تا وقتی بخوابم گریه کردم
**
از دید لویی

کمی بعد از این که هری خوابید رفتم به همه بگم بچه به دنیا اومده.همه اون جا بودن خانواده هر دومون و دوستامون.همه کنار هم نشسته بودن در سالن انتظار .همه با انتظار بهم نگاه می کردن و عبوس بودند.توقع داشتن که چیز بدی رو بگم، بگم که بچه مرد.خیلی خوش حالم که همچین اعلامیه رو در اتاق انتظار نمی گم.

با لبخندی خسته گفتم:من یک پدرم
همه می دونستن که چیزای بیشتری وجود داشت.البته که داشت...اون زود به دنیا اومد
لو:اون به دنیا اومد و نفس نمی کشید اما الآن خوبه .اونا دارن بهش اکسیژن می دن و با یک تیوب بهش غذا می دن

لیام اولین نفر بود که اومد سمتم و بغلم کرد.
اون منو سفت بغل کرد و اجازه دا روی شانش گریه کنم.خیلی سعی کرده بودم که جلوی خانواده م و دوستام خودمو جمع و جور کنم ولی نتونستم.
لو:نمی تونم یه بچه دیگه رو از دست بدم لی.من رسماً داشتم هق هق می کردم و لیام سرش تکون داد و پشتم مالیدم لاتی بلند شد و پشت لیام ایستاد اشکام پاک کرد

بعد از چند دقیقه از هر دوشون عقب تر ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم.

فین فین کردم و گفتم:من به هوای تازه احتیاج دارم.همه به نظر نگران میومدن قتی رفتم سمت در خروجی

هیچ جا نرفتم.

لبه پیاده رو نشستم و آه کشیدم."می دونم خیلی کارای بدی کردم در گذشته" .من آدم مذهبی نبودم اما در اون دقیقه به چیزی احتیاج نداشتم "و تو منو به خاطرش تنبیه کردی ولی نمی دونم چیکار کردم که لایق این باشم.من از هری مراقبت می کنم و مطمعنش می کنم که دوسش دارم.قول میدم و ما کلی واسه این صبر کردیم پس فقط بچمون خوب باشه ازش محافظت کن

Angry(l.s)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora