پارت 12
ما اسمش گذاشتیم اسکایلر.اون کاملا زیبا بود دقیقا عین هری.ما دو روز بعد از جراحی هری از بیمارستان رفتیم
لیام،نایل و پری موافقت کردن که هری با من بیاد خونه،اون چیزی که هری میخواست.
به محض این که رسیدیم خونه اون شروع به هق هق کرد و سرش تکون داد مهم نبود من چکار میکردم اون تمومش نمیکرد.نشوندمش رو مبل
لو:هزا عزیزم.گریه نکن لطفا
هری سکسکه کرد و با چشمای گریان بهم نگاه کرد لباش میلرزید.دستاشو به سمتم دراز کرد.من بهش لبخند زدم و بغلش کردم.نشستم رو مبل و هری رو پاهام بود
پاهاش دور کمرم حلقه کرد و دستاش دور شانه هام.
اون ناله کرد:لوووو
حلقه شو دور شانه هام تنگ تر کرد.من با خستگی لبخند زدم و یکن عقب جلو رفتم سعی میکردم که تسکینش بدم
لو:من اینجام عزیزم
سفت تر گرفتمش.هری گریه میکرد و بعد سرش تو گردنم برد.
اون زمزمه کرد:من متاسفم
یکم عقب تر رفتم تا صورت خشگلش ببینم با انگشت شستم گونشو ناز کردم
لو:واسه چی؟؟
هری با سکسکه گفت:من کشتمش
چشمای قرمز دوباره پر اشک شدن.با این حرفش انگار دلم خالی شد.اشکاشو پاک کرد.
لو:نه نه عزیزم تو کاری نکردی خدایا تو عالی هستی هزا.اگه کاری کرده بودی دکترا میفهمیدند.تو فوق العاده بودی تو ایمن نگهش داشتی خب؟این چیزا اتفاق میوفته.
هری باگریه گفت:ولی چرا ما؟چرا اون ازمون گرفته شد؟؟
لباش میلرزید و اون سرش تکون داد و به پایین نگاه میکرد.
لو:اوه هزای من ..
دوباره به خودم چسبوندمش.هری به پشت پیرهنم چسبیده بود و هق هق های بلند میکرد.
چیزای زیادی نیس که منو به گریه بندازه نه فیلم نه کتاب موفق نبودند ولی این،لحظه که شوهر زیبام داشت واسه از دست دادنه بچمون گریه میکرد.این برنده بزرگ بود.
لو:خیلی دوستت دارم.دستمو تو فرهای بلندش بردم
لو:تو خیلی زیبایی و عالی و یه پدر استثنایی هستی.
هری فین فین کرد وقتی فشارم کمی شل تر شد.
هری:میشه بریم رو تخت؟ من خستم
من تایید کردم و برگشتم که ساعت چک کنم.21:00
زمزمه کردم:البته عزیزم
هری به کندی از رو پام بلند شد و شروع به اهسته راه رفتن کرد در پله ها
من پشتش راه افتادم و دیدم که دستش از رو نرده برداشت که اشکاش پاک کنه قبل از اینکه بره بالا.
من دنبالش کردم،لبم گاز گرفتم وقتی دیدم هری دستش گذاشت رو شکمش سعی میکرد که خودش قانع کنه که هنوز موجود زنده ای اونجاست
همین که رسیدیم اتاق خوابمون،هری فورا دراز کشید رو سمت خودش از تخت نه شلوار راحتی نه هیچی
رفتم سمت دراورش و یه چند تا پیزامه و لباس براش بیارم.
داشتم مثل بچه زبان میریختم.
لو:چطوره تو اینارو بپوشی و من شلوارمو بپوشم؟؟هری سرش تکون داد و با نرمی لباسارو ازم گرفت.
من لبخند زدم و پیزامه مو گرفتم بعدش دست شویی و در رو ببندم
اون بهم گفته بود که وزن بچه باعث کمرویی اون شده بود و نمیخواست اینو ببینم.پس بهش احترام گذاشتم چون عاشقش بودم و میخواستم بهش ثابت کنم
بعد اینکه لباسمو عوض کردم رفتم اتاق خوابمون که هری زیر پتو ها پیدا کردم که مستقیم به جلو خیره شده بود
من رفتم کنارش رو تخت نشستم فورا دستلمو دوزش حلقه کردم
لو:عاشقتم.به خودم نزدیک ترش کردم
یه دقیقه طول کشید که جواب بده
زیر لب گفت:منم عاشقتم
من از بغض و گریه متنفرم.وقتی شما خیلی ناراحتید که هیچ کار دیگه ای به جز گریه زشت و تعمق کردن ازتون بر نمیاد
حالا من بودم که نصف شب هق هق های ارام میکردمو سعی میکردم که هری بیدار نکنم.اگه نمیزدمش چی؟؟اگه شوهر خوبی بودم چی؟؟اگه خیلی عصبانی نبودم چی؟؟از خودم نفرت داشتم....
BINABASA MO ANG
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم