پارت 13
من از رانندگی متنفرم وقتی هری صندلی بغل راننده ننشسته باشه.خیلی خسته کنندس.دیگه بهم نمیخنده وقتی کسی بهم بوق میزنه یا اون زیر لب اهنگای رادیو رو نمیخونه
به جز این مقصد .واقعا نمیتونم ببرمش.
داشتم میرفتم کلاس کنترل خشم.
داشتم به قولی که قبلا وقتی اسکایلر رو باردار بود عمل میکردم.میخواستم این کار رو برای هردوشون بکنم
کلاس در زیرزمین یک کلیسا بود که به نظر خیلی قدیمی میومد
بو هم میداد مثل ادمای پیر.
من من با یه گروه از مردان میان سال که دایره ای نشسته بودند اشنا شده بودم
یه مرد جوان تر که بود مثل شست زخمی باد کرده بود(=خود نمایی میکرد) اونجا بود.وضعیت ایستادنش بهتر بود و لباساش از بقیه گروه تمیز تر بود
لو:سلام.
نمیدونم چرا اینقدر ناشی شده بودم.معمولا من کسی بودم که در حرف زدم با مردم خوب بودم ،هری کسی بود که مشکل داشت به خاطر همین من همه جا باهاش میرفتم وقتی ما مثل یه زوج به مکان های مختلف میرفتیم.
بچه مرتب گفت:سلام
لبخند زد که باعث شد با دهن بسته پوزخند بزنم.
بچه:بشین.راحت باش
این بچه داشت رو مخم راه میرفت من تقریبا رو به روی اون نشستم و فورا دست به سینه شدم
از صندلی فلزی سرد اویزون بودم😐
بچه بهم نگاه کرد به نظر مضطرب بود
بالکنت گفت:اسمتون چیه؟
لکنت اون مثل هری بامزه نبود.با قیافه خشک و بی روح گفتم:لویی تاملینسون
به تخته زیر دستیش نگاه کرد و کنار اسمم تیک زد
اون عینکش تنظیم کرد و سوییشرتش رو مرتب کرد.منو نجات بدین😂
اون احمق گفت:خب لویی،بهمون بگو چرا اینجایی؟
اون احمق بود ولی بامزه نبودمثل هری!!!(بچم هری کجاش احمقه؟؟)
اوووم یکی اینجا خیلی رک و راسته
لو:من حدود سه ساله که با شوهرم ازدواج کردم و مخصوصا امسال بیشتر عصبانی میشدم
بچه ابروشو بالا برد.
ب:چرا اقای تاملینسون؟
من با لکنت گفتم:نمیدونم.حدس میزنم همیشه احساس میکردم هری خیلی واسه من خوبه،وقتی سرش داد میزدم حتی بعضی وقتا کتکش میزدم احساس قدرت میکردم،احساس میکردم از اون بهترم ولی حالا ما بچمونو از دست دادیم و خیلی دیر که به عقب برگردیم.
ب:چرا احساس نمیکردی به اندازه کافی خوبی؟
من شانه بالا انداختم و به زمین نگاه کردم.
لو:نمیدونم راستش
یه مرد بزرگتر پرسید:شما گفتین سه ساله ازدواج کردین درسته؟
من به ارومی سر تکون دادم.
مرد:خب دلیلی نیست که این طوری حس کنید.حتی بعد از این که زدیش اون موند چون شمارو دوس داره همون قدر که شما دوستش دارید.
شت اون فهمید
لو:اوه...واو این جوری بهش فکر نکرده بودم.مرد لبخند زد و بچه بهم نگاه کرد
ب:شما گفتین یه بچه از دست دادید؟
اب دهنمو قورت دادم.
اعتراف کردم:اوه اره،اسکایلر..هری پنج ماهش بود.
ب:چطور اتفاق افتاد؟
لو:ما نمیدونیم
اشکام داشت پر میشد و لعنتی نمیخواستم جلوی این همه ادم گریه کنم
لو:اون غش کرد و ما از دستش دادیم
ب:شما خودتونو مقصر میدونین؟
خدایا این بچه خیلی حمله کنندس
لو:نمیدونم،شاید منظورم اینه که چرا بدونم؟دکترا گفتن نمیدونن چطور اتفاق افتاد.
بچه سرش تکون داد.
ب:شوهرتون خودشو مقصر میدونه؟
من تایید کردم.
ب:شاید اون فکر میکنه شما خودتونو مقصر میدونین اونم خودشو مقصر میدونه که باعث شه شما این طور فکر نکنین.
این ممکنه کمک کنه...
رفتم خونه و صداش زدم
لو:هری؟؟؟سکوت بود.میتونستم ضمانت کنم هنوز نرفته چون ماشینش هنوز این جا بود.
ولی واقعا امیدوارم جایی نباشه که وقتی داشتم میرفتم بود .رفتم بالای پله ها تو اتاق خوابمون دیدم اون جاست
به ارومی گفتم:سلام
رفتم جایی که روی تخت جمع شده بود
اون بهم نگاه کرد لب پایینش کمی بیرون اومده بود.
ه:کجا بودی؟؟
نشستم کنارش و با موهاش بازی میکردم
لو:من ...اوومم.چرا اینقدر سخته گفتنش؟رفته بودم کلاس کنترل خشم
هری خوشحال شد و گفت:واقعا؟
من تایید کردم .
لو:راستش خیلی کمک کننده بود.من اعتراف کردم.
هفته بعد به یکی دیگشم میرم.
هری نشست بالا جوری که رو در رو شدیم
ه:اوه خدای من.لو این عالیه.
میتونم بگم هری احساس بهتری داشت وقتی به من حمله کرد و بغلم کرد.سفت بهم چسبیده بود.
من خندیدم و بغلش کردم.
در گوشم زمزمه کرد:خیلی بهت افتخار میکنم.
و این احساس خوبی بود که اون بهم افتخار میکرد...
ESTÁS LEYENDO
Angry(l.s)
Fanfic_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم