(شروع بخش دوم)
پارت 11
از دید لویی
من از خیلی وقت پیش تصمیم گرفتم که لیاقت عشق رو ندارم.وقتی که واسه اولین بار هری رو زدم فهمیدم کسی به خشگلی و فوق العاده بودن اون لیاقت یه ادم افتضاحی مثل منو نداره
پری داد زد:چطور تونستییی؟؟
پری دنبالم کرد و گفت:تو هیچ حقی نداشتی بری خونه نایل و بزنیش لعنتی تو اصن حق نداشتی بری هریو ببینی
من چرخیدم سمتش و داد زد:پری واقعا نیاز ندارم این حرفارو الان بشنوم خب؟
شوهرم یه چیزیش شده و تو داری مانع این میشی که بفهمم.
پری دیگه حرف نزد.من رفتم به راهرو تا اتاق هری پیدا کنم.به ارومی در رو باز کردم دیدم به ارومی خوابیده.بهش نگاه میکردم.من این کار باهاش کردم
یک صندلی پلاستیکی خاکستری کنار تختش بود .من لرزان رفتم سمتش و اونجا نشستم.
هرنفس بیشتر از همیشه میلرزید .دست شل اونو گرفتم .خیلی خیلی سرد بود تقریبا ترسناک بود.
من احساس کردم که اشکام تو چشمام جمع میشدند.به صورت خوشگل و بی جونش نگاه میکردم.دستم میلرزید.
دکتر:شما شوهر اقای تاملینسون هستید؟
دیدم یه دکتر با یه تخته در دستش اونجا ایستاده.من تایید کردم و اون با ناراحتی لبخند زد
د:میشه بیرون یه دقیقه باهاتون حرف بزنم؟من سرم تکون دادم و دست هری افتاد بغل پهلوهاش.من تا راهرو دنبالش کردم دقیقا بیرون در.
دکتر اروم گفت:اقا من خیلی متاسفم اما بچتون زنده نموند😔
لحظه ای که من شکستم.با صدای زار و نزار گفتم:چی؟؟
د:من خیلی متاسفم شما خیلی جوونین واین خیلی ناعادلانس میدونم اما باید یک ساعت دیگه جراحیش کنم.فکر کردم این بهترین راه که شما بهش بگید
اون با ناراحتی لبخند زد و گفت:اون دخر بود.
پاهام حس نمیکردم.گونه هام از اشک خیس شده بود.دستام میلرزیدند .من تایید کردم.نمیدونستم چیکار کنم.
من رفتم تو اتاق و هری رو نیمه خواب دیدم.دراز کشیده بود و به سقف خیره شد.در پشت سرم بستم و سعی کردم لبخند بزنم ولی اشکام تو صورتم میریختن احساس کرخی میکردم
اروم گفتم:سلام هری
هری سرش بلند کرد و با خستگی لبخند زد.چشماش کمی دوبینی داشت.
ه:سلام.لبخند رو صورتش بود
ه:چی شده؟ یکم گیجم.
لبم گاز گرفتم. لو:باید چیزی رو بهت بگم.
ابروهاش بالا رفتن.اون خیلی معصوم و ترسیده به نظر میرسید.دراز کشیده بود و چشماش گشاد شد.
ه:چی شده؟ رفتم کنارش رو صندلی خاکستری نشستم.دوباره دستش گرفتم .این بار گرم تر بود و بیشتر زنده
با لرز گفتم:عزیزم من همین الان با دکتر حرف زدم.
مضطرب پرسید:چی شده؟
متنفرم از این که من اونی هستم که اینو بهش بگم.
با لرز گفتم:بچه ... یه نفس عمیق و لرزان کشیدم قبل از این که توضیح بدم
لو:اون دختر عزیزمون ..اوووم...اون نتونست زنده بمونه.هری ساکت موند.هزای بیچاره من😔😔
صورتش از گیجی به ترس و سوگواری تغییر کرد.هری سرش به چپ و راست تکون داد و دستش رو شکمش گذاشت
با نگرانی ابروهاشو درهم کرد
ه:یه دختر؟؟نه نه داری دروغ میگی اون تا همین یه ذره قبل داشت لگد میزد
اگه اون کلمات زخم زبان نبودن نمیدونم چی بود؟
لو:هزا
ه:نه ازم دور شو.برو بیرون.من اه کشیدم و تصمیم گرفتم که به هری فرصت بدم.به سمت راهرو رفتم و هق هق های کوچک از دهنم خارج میشد.
به اتاق انتظار رفتم.پری ،نایل،لیام همه نزدیک هم نشسته بودند.همه عصبانی و نگران بودند .وقتی من با اشفتگی کامل و اشک رو گونه هام اومدم بیرون همه نگاهاشون بالا رفت
نایل:چی شده؟بلند شد و چند قدم برداشت به سمتم یه نفس عمیق کشیدم.حتی نمیتونستم حرف بزنم و هق هق کردم.پری سریع پاشد و منو بغل کرد.فکر کنم مهم نبود اون چقدر ازم عصبانیه ،نمیتونه گریه هامو ببینه.
بعد از این که اروم شدم کمی دور شد و دست هاشو رو شانه هام گذاشت
پری:چی شده لویی؟
لو:بچمون...نتونست...نمیتونستم ادامه بدم.زدم زیر گریه .پری سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد.دوباره منو بغل کرد.
من کمی احساس بدی کردم که پیرهنش خیس شد ولی نمیتونستم کنترل کنم .
میتونستم صدای دویدن کسی پشت سرمون رو بشنوم .
کسی به شانه هام زدم چشمام پاک کردم.یه پرستار اونجا بود
پ:اقای تاملینسون شوهرتون شما رو میخواد .اون با عجله گفت
من تایید کردم و به پری،نایل،لیام نگاه کردم بعد سریع رفتم اتاق هری.
دیدم هری نشسته رو تخت بیمارستان بدون کنترل داشت هق هق میکرد و اجازه نمیداد هیچ دکتری نزدیکش شه
من سریع رفتم و بازوهامو دورش حلقه کردم.
به خودم نزدیکش کردم.اون تو شانه هام گریه کرد و بهم چسبیده بود
د:اقای تاملینسون ما باید جراحی رو شروع کنیم میتونید بچه رو بعدش بغل کنید.
من هری ول کردم.هری موهاشو پشت گوشش گذاشت و تمام سعیشو کیکرد که گریه نکنه که شکسته دیده نشه
من هری تشویق کردم:یالا عزیزم.واسه اون (بچه) انجامش بده
اونا گذاشتن ما بگیریمش.اول من گرفتمش .هری خیلی میلرزید و هنوز هق هق میکرد.اونا حتما به من دادنش چون من بیرون اشفته نبودم
اون خیلی کوچک بود و قرمز تقریبا انگار هیچ وزنی نداشت ولی خیلی خیلی عالی بود.
دست کوچولوشو بین انگشت اشاره وشستم گرفتم و من میخواستم اونم مثل بچه های دیگه بگیره ولی میدونستم اون نمیگیره و این درد داشت😭
هری با ناراحتی داشت نگاه میکرد و من کمی راه رفتم نوازشش کردم و به بچه زمزمه میکردم:دوست دارم با اینکه نمیتونست بشنوه
ه:می میشه بغلش کنم؟صداش به اندازه ی قبل شکسته نبود .من تایید کردم و دادمش به دستش و اون فورا گریش گرفت.
ه:اون خیلی خیلی کوچیکه.این تقصیر منه...تقصیر منه
میخواستم دخالت کنم که حرفشو ادامه داد.
ه:میدونم راجب درد پاهام و بقیه دردام خیلی غر میزدم.ولی من درد پاهام و بقیه درد هارو میخوام فقط اون تو شکمم باشه😭
دوباره داشتم میلرزید رو صندلی کنارش نشستم،دستم روی گونش کشیدم
لو:هری این تقصیر تو نیس.
اون سرش به چپ و راست تکون داد و فین فین میکرد و حتی بچه رو سفت تر نگهش داشت.
ه:من دوسش دارم و تو رو دوست دارم.مهم نیس چند بار منو میزنی و من متاسفم که خونه نمیومدم.
اون گریه کرد.من سرم تکون دادم و اشکام پاک کردم.ولی دوباره اشکام تو چشمام پر شد.
لو:هری من جدی ام.تقصیر تو نیس باشه؟اگه تقصیری هم باشه،تقصیر منه.باید زیاد عصبانی نشم.
اون روزی بود که تصمیم گرفتم خودمو درست کنم واسه یکبار و همیشه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Angry(l.s)
Hayran Kurgu_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم