پارت 5
(دوازده هفتگی)
زیر لب گفتم:لو
اون داشت خشمگینانه رو لب تاپش تایپ میکرد و ابروهاش درهم بود.اون بهم نگاه کرد یه چیزی راجب اون بود که من احساس امنیت بیشتری میکردم تا وقتای دیگه.
اون با خوشحالی گفت:چی شده عزیزم؟
من فورا شرمنده شدم به خاطر اسمی که اون گفت(ای جان😍)
ه:من الان یادم اومد که وقت دکتر دارم واسه دیدن بچه.میدونستم عصبانی میشه به خاطر این که قبلا نگفتم
ه:میخوای بیای؟
به جای منفجر شدن از این حقیقت که زودتر راجب وقت دکترم بهش نگفتم اون گفت:حتما.یه لبخند کوچک رو صورتش بود
لو:کی هست؟
لبم گاز گرفتم.متحیر از این که عصبانی نشد!!!
ه:دو ساعت بعد
لویی سرش تکون داد و صاف ایستاد.اون پوزخند زد و روی پاهاش زد
لو:پس یعنی یکم وقت داریم!
من ابروهام تو هم کردم و اون تایید کرد و گفت اوکی.اروم نشستم رو پاهاش و دستاش دورم حلقه کرد و سفت نگهم داشت.من پاهام دور کمرش حلقه کردم و اون گونم بوسید
لو زمزمه کرد:مدتی که اینوانجام ندادیم
من تایید کردم و جایی که دستام دور گردنش حلقه شده بود رو فشار دادم
من در شانه هاش زمزمه کردم:دلم واسش تنگ شده بود
اون کمرم مالید و سرش تکون داد
لو:منم.باعث شد لبخند بزنم پس فقط اون نبود.ما از هم جدا شدیم ولی فقط اینقدر که فضا داشته باشیم واسه نفس کشیدن
نفسش که بوی دارچین میداد و رو صورتم بیرون میداد حس کردم.سریع جلو رفتم و لب هامون به هم وصبول کردم اون تو بوسه خندید و منو بوسید و با فرهام بازی میکرد.
زیر لب گفت:امیدوارم بچه فر های تورو داشته باشه!
وقتی از هم جداشدیم پیشونی هامون به هم چسبیده بودن و من خندیدم.
من من کنان گفتم:امیدوارم چشمای تورو داشته باشه.لویی یه نفس با خنده بیرون داد و دستاش از رو کمرم برداشت و گذاشت رو شکمم و مالشش داد.اون با پررویی گفت :فک کنم چشمای تورو بیشتر دوس دارم
من خندیدم و حرفشو رد کردم
لو:حرفمو باور نمیکنی؟
من دوباره سرم به چپ و راست تکون دادم و زود فهمیدم که ممکن اون به عنوان شوخی برداشت نکرده باشه و عصبی شه
صورتش قرمز شد و نزدیک بود منفجر شه ولی چشماش بست و نفس عمیق کشید بهم نگاه کرد و زمزمه کرد:
تو زیباترین چشمایی رو داری که تاحالا دیدم .یکی از فرهام گذاشت پشت گوشم
اون خیلی وقت بود این کار نکرده بود
منم زمزمه کردم:تو زیباترین لبخندی رو داری که تاحالا دیدم
اون لبخند زد و همینجوری شکم کوچکم مالید.
لو:میخوای حموم بری؟
من لبخند زدم و تایید کردم بلندشدم و لویی بعد از من بلند شدو دستم گرفت ومنو به بالای پله ها به حموم برد
همین که رسیدیم حموم اون گفت:تو خیلی خشگلی!!!تو اون کسی نبودی که دیروز گفتی احساس زشت بودن میکنی؟
من با ترس شانه بالا انداختم که اون خندید
لو:چرا خودتو اونجوری که من میبینمت نمیبینی؟؟
اروم دستاش دور کمرم انداخت ومنو به جلو کشید.
ه:من نمیخوام خودمو بزنم😐
فکر کردم اون نمیشنوه ولی البته که شنید.لو درست اونجا ایستاده بود
اب داشت از کمرش پایین میومد و اون دستش بلند کرد .دقیقا میخواست منو بزنه بعدش انگار یخ زد و مشت هاش گره کرد و افتادن کنار پهلوهاش
لو:راست میگی!اه میکشید و به چشمای من نگاه کرد
لو:من نباید زیاد عصبانی شم که عزت نفس تو رو جریحه دار کنه
نگاش کردم و طعنه زدم و با تلخی
گفتم:خیلی دیره
لباش میلرزید به اومد سمتم و هر دو دستم گرفت
لو:میدونم.من میخوام جبران کنم...من دارم کلاسای کنترل خشم میرم
چشمام گشاد شد.اون اینجوری نبود که دنبال کسی بگرده که بهش کمک کنه معمولا سعی میکرد خودش درست کنه
ه:این ...این عالیه لویی.جفت دستاش فشردم
اون با خجالت لبخند زد و به زمین نگاه کرد و تایید کرد
لو:اره.فک کردم با یه بچه تو راه و همه چی الان زمان خوبیه
من سرم تکون دادم و خندیدم
ه:هست...واقعا هست خوشحالم که لویی قبلی برگشته
لو:خوبه که برگردهدکتر ادواردز به مانیتور اشاره کرد و گفت:اون بچتونه😍
لویی با ناباوری بهش زل زده بود درحال که من داشتم لبخند میزدم
پری:عکس میخواین؟
لویی قبل از این که من دهنم باز کنم جواب داد:2 تا لطفا
پری سرش تکون داد و رفت بگیره و مارو تنها گذاشت
لو دستم فشار داد و گفت :اون فوق العاده بود
من لبخند زدم چون لویی من بالاخره برگشته بود
YOU ARE READING
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم