پارت 21
پسرم خوشگله. من میدونم شما میدونین هر کسی که چشم داشته باشه میبینه شوهرم خوشگله.عاشق هری بودن به راحتی نفس کشیدنه پس وقتی میام خونه ومیبینم که فقط باکسر تنشه میخنده و منم زیاده روی میکنم.
وقتی هری با نیش باز میخندید منم خندیدم و گفتم:عزیزم اگه میخواستیش باید درخواستش میکردی
هری سرخ شد و شانه بالا انداخت و با خجالت لبخند زد
همین که میخواستم جواب بدم تلفن زنگ زد.نه موبایل من که معمولا زنگ میزنه
زنگ تلفن خونه بود.هیچ شخص مهمی به تلفن خونه زنگ نمیزنه ولی من رفتم ببینم کی هست
از بیمارستان بود البته که من بلافاصله جواب دادم
لو:الو؟قبل از این که کسی بتونه جواب بده من صداهایی در پیش زمینه شنیدم.مردم بی قرار با هم حرف میزدن دستام کمی لرزید.کی بود تو بیمارستان؟
یه صدای کوچک گفت:لویی
من ابروهامو درهم کشیدم ! انگار یکی از دوقلوها بود که غیر عادی بود
چرا اونا دارن از بیمارستان زنگ میزدن؟ اصلا چرا اونا تو بیمارستان بودن؟
قلبم داشت میکوبید
مامان، فیزی، لاتی، دن کی صدمه دیدههری منو دید صورتش پر از نگرانی بود و من لبم لیس زدم !
من با گیجی پرسیدم:کیه؟
قطعا یکی از دوقلوها بود .اون صدای کوچک گفت:دیزی
کاسمو دوید و سرش رو میزد به پای من .مشخصا توجه میخواستمن نادیدش گرفتم که باعث شد اون زوزه بکشه .هری اومد و گرفتش و من با دیزی حرف میزدم
لو:عشق چرا تو بیمارستانی؟چه خبر؟
داشتم بیشتر و بیشتر نگران میشدمهری محکم کاسمو رو گرفته بود و سگ کوچولو لپش رو لیس زد و هری با نگرانی به من نگاه میکرد.
دیزی:مامان مریضه تو باید بیای اینجا
بعد مکث کردد:دن این جا نیست ما تنهاییم
من نفسمو بیرون دادم یا مسیح.لبم گاز گرفتم
لو:من و هری زود اونجاییم عزیزم جایی بمون که لاتی ببینتت .قطع کردم و دویدم سمت در تا کفشمو بیارم .هری درحالی که کاسمو رو زمین میذاشتپرسید:چی شده؟
کاسمو دوید سمت آشپزخونه سمت کاسه غذاش و من با کفشای ونسم ور میرفتملو:مامانم تو بیمارستانه و دخترا اون جا تنهان برو حاضر شو باید خودمونو به اونجا برسونیم.دن هنوز اونجا نیس
هری سرش تکون داد و دوید بابای پله ها که لباسشو عوض کنه
فیبی به محض این که رسیدیم خوشحال شد من فقط لبخند زدم بلندش کردم و بردمش به سمت جایی که لاتی رو دیدم هری فیبی رو که به سمتش میدوید، همون کاری که دیزی با من کرد بلند کرد و دنبالم کردلو با نفس نفس زدن گفت:سلام.
کاملا نفس نفس میزدم من مطمعن شدم که هری خوبه با این که من نبودم نمیخواستم اون نگرانم شه ما دقیقا جفتمون به اندازه ی کافی نگران بودم
من فیبی رو گذاشتم روی زمین موزاییکی .دیدم که رفت سمت هریلاتی پاشد و بغلم کردبه احوال پرسیم جواب نداد و در عوض آه غلیضی کشید در شانم
دستاش به نظر میلرزیدن روی کمرم.
دیزی با ناراحتی گفت:قلب مامان درد میکنه.با فرهای بلند هری بازی میکردمن ابروهامو درهم کردم و از لاتی جدا شدم و نگاه پرسشگرانه بهش کردم
لاتی:سکته قلبی
شکمم افتاد و بهش زل زدم.قلبم تند تند می زد چه جوری مادرم مریضه؟ اون همیشه سالمه
اون همیشه از خودش مراقبت میکرد تا بتونه منتظر من و دخترا باشه
من بلند گفتم:چی؟ برام مهم نبود که همه در اتاق انتظار بهم نگاه کردن
چشما دنبال صدا میگشتن.هری یه نگاه دلسوزانه بهم کرد و من رومو بهش برگردوندم و نفس عمیقی کشیدملو:من من وقتی دیدم چیزی نمیتونم بگم خودمو متوقف کردم
به جاش لبم گاز گرفتم و دستامو تو جیب کت چرم قهوه ای کردم. هری خم شد و فیبی رو بلند کرد هر کدوم از قل ها در یکی از دستاش نگه داشت
هری اصرار داشت:برو ببینشسرش سمت فیزی تکون دا که تازه از دیدن مامان برگشته بود.من تایید کردم و گونه فیزی رو به عنوان احوال پرسی بوس کردم و بعدش رفتم
اصلا نفهمیدم اون تو کدوم اتاقه
بالاخره پیداش کردم و دویدم سمتش و با بغلم بهش حمله کردممادرم انگار اصلا یه سکته لعنتی نداشته با خوشحالی باهام احوالپرسی کرد
ج:سلام بو
من فقط بغلش کردم و پشت سر هم لپش رو بوسیدم.
لو:اوه مامان تو منو خیلی ترسوندی
ازش جداشدم و کنار تخت زانو زدم مامانم شانه بالا انداخت و با تنبلی لبخند زد که باعث شد من یه خنده کوچک کنم
لو:تو خوبی؟
اون بازم شانه بالا انداخت و به چشمام نگاه نمیکرد
ج:ما هنوز نمیدونیممن آه کشیدم و دوباره گونشو بوس کردم و دیدم اون چقدر رنگ پریده بود.
ج:هری کجاست؟ل:اون تو اتاق انتظار با دوقلو هاست و دستشو گرفتم اون تایید کرد و بهم نگاه کرد.
ج:تو ازش مراقبت میکنی باشهابروهاشو به من درهم کرد.
ج:اون پسر خوبیه همیشه دوسش داشتم اون لیاقت احترام تورو داره بیشتر از این اونو نشکنلو:نمیشکنم اگه تو بهم قول بدی که سلامت بمونی ما نمیتونیم ببینیم تو دوباره یه حمله قلبی داری خب؟؟
اون خندید و سرش تکون داد و یه لبخند گشاد زد:من شما بچه هارو اینقد دوس دارم که هنوز نرم
قلبم از فکر رفتنش کوبید.لو:عاشقتم مامان.پشت دستشو بوسیدم و دیدم که اومن اروم رفت تو بالش
دقیقا از ضعیف تر از وقتای معمول بود
اون بعد از یه دقیقه پرسید:هری چطوره
لو:خوبه داریم سعی میکنم بچه دار شیم دوباره مامان یه دلیل دیگه واسه این که بمکنی تو باید نوه ت رو ببینی من تقریبا گفتم اولین نوه اتمامان لبخند زد و سرش تکون داد :قول میدم.
مامان دو روز بعدش مرد😭
VOUS LISEZ
Angry(l.s)
Fanfiction_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم