part 8

2.7K 339 19
                                    


پارت 8
(پانزده هفتگی)
اونا تصمیم گرفتن که یکی باید همیشه پیش ما بمونه.اونا از رفتن از خونه ای که منو لویی تنها بودیم امتناع میکردن.لیام بیشترین شیفت کاری رو داشت.
اون میخواست بدونه من محافظت میشم؟وقتی لویی این دور و بر بود لویی حق نداشت سمتم بیاد.
لویی داد زد:میتونم یه بوس به همسرم بدم؟
لیام رد کرد.من بین اون و لویی ایستادم.
لیام:نه.اتفاق نمی افته.و دست به سینه ایستاد.لو سعی کرد نزدیک من بیاد ولی لیام سد راهش شد.
لو:هری تو هم موافقی که این مسخره هست نه؟
لیام از پشت شانه هاش بهم نگاه کرد و من ثابت شدم.فکر نمیکنم یه کلمه هم بگم از وقتی از خونه زین برگشتیم.لویی بهم نگاه کرد رسما داشت بهم خنجر پرت میکرد.من با قرار دادن دستام دور خودم از خودم محافظت کردم.
راستش فکر میکردم لیام کمی زیاده روی کرده ولی فکر این که کسی داره در برابر هیولایی که به شکل شوهرم دراومده از محافظت میکنه دوس دارم.
لو:هری بیا اینجا.اون داشت سعی میکرد به لیام نشون بده من مخالف این روشم
من نرفتم سمتش.به جاش پشت لیام ایستادم،لرزان و احساس میکردم هر لحظه ممکن گریه کنم.
بچه تو شکمم سراسیمه بود.(میلرزید) ولی من حس کردم وقت مناسبی نیس برای اعلام کردن
لویی با عصبانیت به سمت من اومدولی لیام مانعش شد که باعث شد لو با عصبانیت داد و فریاد بکشه.
لو:بیا اینجا استایلز
اشک تو چشمم پر شد.اون سعی کرد از لیام رد شه.لیام بیشتر محافظت کرد و نزدیکتر شد بهم.
لو اوقات تلخی کرد و به مبل مشت زد.صورتش قرمز بود
لو زیر لب گفت:محض رضای فاک.صداش اخرش میلرزید..چشماش پاک کرد
اولین بار که بعد از مدت ها گریه کردنشو میبینم و به لیام نگاه کردم
لو:فکر میکنین نمیدونم گند زدم؟؟فکر میکنین نمیدونم باعث درد محبوب ترین ادم دنیا شدم؟؟و اگه این کافی نیس .یه یاداوری ثابت هم دارم.یه یاداوری ثابت که حتی نباید نزدیکش بشم چون خیلی بهش صدمه زدم.
خالا لو داشت گریه میکرد و لیام مثل سایه مانع میشد و من نمیدونستم چیکار باید بکنم
اون حرفای اینجوری زیاد زده بود ولی من نمیدونستم باور کنم یا نه؟؟لیام اه کشید .
لی:میدونم تو راست میگی لویی.ولی نمیخوام نه تنها به هری بلکه به بچه صدمه بزنین من دارم پیشگیری ضروری میکنم.
لویی فین فین کرد و دماغشو با پشت دستش پاک کرد و با لب لرزان به زمین نگاه کرد.صورت لیام مهربان تر شد و لباش گاز گرفت
از سر راه کنار رفت و دیگه هیچ چیز نبود که ازم محافظت کنه
لی:به هر حار من باید برم شریل ببینم.
به ساعتش نگاه کرد بعد به لویی.
لی:اگه برگردم و ببینم هری اسیب دیده تو مردی!!!فکر نکن جدی نمیگم.یک ساعت دیگه برمیگردم.
لویی تایید کرد و با ضعف لبخند زد و به لی نگاه کرد
لو:هیچ وقت صدمه نمیزنم.(ارواح عمت)
اون خیلی مخلصانه به نظر میرسید
شکمم میلرزید وقتی لیام بهش نگاه کرد و رفت.محافظ من رفت
لو بهم نگاه کرد با مهربانی بهم لبخند زد و سمتم اومد
لو:سلام عزیزم.انگار داشت با بچه حرف میزد.من یخ زده بهش زل زده بودم که دوبارهاومد سمتم.
اون زمزمه کرد:هی..عیب نداره
میخواست دستامو بگیره من جاخالی دادم که باعث شد اون مشتش جمع کنه و بندازه کنار پهلوهاش
لو:عزیزم،من بهت صدمه نمیزنم.صداش میلرزید.کمی اروم شدم و شانه هام شل شدن.اون لبخند زد و بیشتر اومد سمتم.
دستاشو دورم حلقه کرد و سفت نگهم داشت.منم بغلش کردم
این یکی از اون بغلایی بود که شما حس میکنین نمیخواین ول کنید.اون منو بغل کرد،منم بغلش کرد،ما هم دیگر رو بغل کرده بودیم.ما خیلی امن و گرم در اغوش هم بودیم
لو:دلم واست تنگ شده بود عزیزم
کاملا مشخص بود داشت گریه میکرد با صورت قرمز و کرک دار.با دستاش صورتمو گرفت و به چشمای من نگاه کرد
لو:یه چیزی بگو عزیزم.بعد یه نفس با خنده کشید.
زمزمه کردم:نمیدونم چیکار کنم.صدام از بس حرف نزده بودم بم شده بود.
لویی با چشمای قرمز و خونیش بهم نگاه کرد و با ناراحتی گفت:منظورت چیه؟
من دوستت دارم عزیزم.مث پشیمونم از همه چی خب؟؟؟همه چی
دستاشو گرفتم نه که از صورتم دورشون کنم به جاش میخواستم همونجا نگهشون دارم
ه:همه به من چیزهای مختلف میگن لو.چی میخوای باور کنم؟
لویی دستاشو انداخت کنار پهلوش و با سادگی گفت:شوهرت
مشت هاشو باز و بسته میکرد و سرش انداخت پایین.
ه:لویی من..
لویی با خشونت گفت:فراموشش کن...شت...من فقط...فاک...تو...
زمزمه کردم:چیه لو؟
اون غرش کرد:تو فقط... دوباره مشتش بست و این بار باز بودن
درد سوزناکی تو چشمم حس کردم.افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم و ناله کشیدم
چشمای لو گشاد شد و دولا شد رو زمین رو به رو ی من.
لو:شت..هری
نمیدونستچیکار کنه.لیام حتما عصبانی میشد.
لو:من...من..فکر نکردم.
من زیر لب گفتم:فراموش کن.دستم گذاشتم رو چشم ضرب دیدم.حتما کبود میشه
لویی داشت میلرزید و دستش به سمتم دراز کرد.
لو؛فاک...فکر نکردم
مکحم تر گفتم:فراموشش کن لویی
لو:عزیزم...لطفا به لیام نگو😐سرم به چپ و راست تکون دادم.پاشدم و رفتم سمت مبل و نشس

تم
ه:هرچی لویی
اروم دستم گذاشتم رو شکمم و سرم تکیه دادم.راستش خیلی خسته بودم که بخوام باهاش سر و کله بزنم
لو:متاسفم.اروم رفت بالای پله ها.چشمام پر از اشک شد و شکمم مالیدم.فین فین میکردم😂.
خیلی احساس گناه میکردم که دارم یه بچه بیگناه به این دنیا میکشم
شنیدم در باز و بسته شد.دیدم لیام اونجا ایستاده .وقتی منو دید چشماش گشاد و فکش قفل شد.
اون محکم گفت:چه اتفاق لعنتی افتاده؟
ه:فکر میکردم میری شریل ببینی؟
لی:اون سرکار بود چشمت چی شده؟
جواب ندادم.لیام سرش تکون داد و دندون هاشو به هم سابید
لی:اوم مسببشه.قسم میخورم
من سریع پاشدم و رد کردم
ه:نه لیام .نکن.اشکام از رو صورتم میریختن.تقصیر من بود.بهش اسیب نزن لطفا.
من داشتم هق هق میکردم و حرف میزدم و لیام منو بغل کرد،من سفت بهش چسبیدم.ای کاش لویی بغلم میکرد
صدای قدم هایی از پایین پله ها شنیدم و عصبانی شدم.لیام هم عصبی شد
ازم جداشد و به لویی نگاه کرد که داشت پایین میومد.لو اب دهنش قورت داد وقتی لیام دید.
دفاع کرد:من...من توضیح میدم
لیام رد کردو غرش کرد:حتی سعی نکن
دستم گرفت و به سمت در خونه برد.من به عقب نگاه نکردم...

Angry(l.s)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin